سه شنبه ها با موری
سهشنبهها با موری: مرد مسن، مرد جوان و بزرگترین درس زندگی، میچ آلبوم، ترجمه زهرا بهرامی، انتشارات توانمندان، 1400، 167 ص.
Tuesdays with Morrie: an old man, a young man, and life’s greatest lesson , ISBN: 978-622-6216-77-7
یک داستان واقعی و پرفروش ترین کتاب سال 1997
موضوع:
دانشگاه براندیس — هیأت علمی — سرگذشتنامه
Brandeis University — Faculty — Biography
تصلب جانبی آمیوتروفیک — ایالات متحده — بیماران — سرگذشتنامه
Amyotrophic lateral sclerosis — Patients — United States – Biography
معلمان — ایالات متحده — روابط با شاگردان — نمونهپژوهی
Teacher-student relationships — United States — Case studies
مرگ — جنبههای روانشناسی — نمونه پژوهی
Death — Psychological aspects — Case studies
متن پشت جلد کتاب:
سهشنبهها با موری یکی از کتابهای پرفروش در طی چند سال و داستانی واقعی از ارتباط میچ آلبوم با استاد سابق خود، به نام پروفسور موری شوآرتز است. داستان از این قرار است که میچ که سالها، از استاد خود خبر ندارد، در لحظات آخر زندگی موری، بعد از تماشای تلویزیون، به بیماری مرگبار استاد خود پی میبرد و تازه به یاد قول چندین ساله خود میافتد! حال موری به بیماری سختی گرفتار است و فقط چند ماه با مرگ تدریجی خود فاصله دارد ولی میخواهد در واپسین روزهای زندگی به کمال برسد. میچ هم میخواهد از این لحظات بیشترین استفاده را ببرد و هرآنچه هست، از استاد خود بیاموزد…
انتشارات توانمندان
ناشر تخصصی معلولیت و معلولان
تلفن: ۰۲۵۳۲۹۱۳۴۵۲ (ساعت ۸ الی ۱۷) ؛ تلگرام: ۰۹۳۹۸۳۷۳۴۳۵
آدرس: قم، بلوار محمد امین، خیابان گلستان، کوچه۱۱، پلاک۴، دفتر فرهنگ معلولین
ایمیل: info@handicapcenter.com
برنامه درسی
آخرین کلاس درس زندگی استاد مسن و پیر من هفتهای یک بار در منزلش برگزار میشد. در اتاق مطالعه نزدیک پنجرهای که میتوانست از آنجا گیاهی که برگهای صورتیاش در حال برگ ریزان طبیعی بود و اسمش بامیه بود را مشاهده کند. کلاس روزهای سهشنبه بعد از صبحانه، با موضوع «هستی شناسی» برگزار میشد.
استاد با تجربیات خود به شاگردان تعلیم میداد. نمرهای داده نمیشد، اما هر هفته امتحان شفاهی گرفته میشد. به این روش که شاگردان باید به سؤالاتی که از آنها پرسیده میشد، پاسخ میدادند و هر سؤالی که خودشان داشتند، میپرسیدند. همچنین بعضی اوقات ناچار به انجام یک سری واکنشهای فیزیکی بودند، مثل بلند کردن سر استاد و قرار دادن آن در بهترین وضعیت روی بالش، یا درست کردن عینک استاد روی بینیاش. و در پایان بوسه خداحافظی استاد که خودش نوعی امتیاز محسوب میشد.
نیازی به کتاب نبود، چراکه هنوز درسهای زیادی بودند که به آنها پرداخته نشده بود؛ از جمله عشق، کار، اجتماع، خانواده، کهولت و عفو و بخشش و سرانجام مرگ.
آخرین درس، خیلی مختصر بود. فقط چند کلمه.
به جای مراسم فارغالتحصیلی، مراسم تدفین برگزار شد.
با وجود اینکه کسی امتحان پایان ترم نمیگرفت، ولی وظیفه داشتی هر آنچه را که آموختهای در قالب یک مقاله بلند به صورت کتبی تهیه کنی. اکنون این مقاله مکتوب اینجا ارائه شده است.
آخرین کلاس درس زندگی استاد مسن و پیر من فقط یک دانشجو بیشتر نداشت و آن دانشجو کسی نبود، جزء من.
***
در اواخر بهار سال ۱۹۷۹ بعدازظهر شنبهای که هوا شرجی بود، صدها تن از ما دانشجویان روی صندلیهای تاشو ردیف شده کنار یکدیگر در محوطه اصلی دانشگاه نشستهایم، محوطهای که پوشیده از چمن بود. همه لباسهای بلندآبی پوشیدهایم. با بیحوصلگی به سخنرانیهای طولانی گوش می دهیم. بااتمام مراسم، کلاههایمان را به هوا پرتاب میکنیم و بهطور رسمی فارغالتحصیل دانشگاه میشویم. دانشجویان فارغالتحصیل کارشناسی دانشگاه برندیز شهر والتهام ماساچوست. مثل این که اکثر ما تازه دوره کودکی را پشت سرگذاشتهایم و وارد دوره جدیدی شدهایم.
دقایقی بعد از پایان مراسم، استاد محبوب و دوست داشتنیام، موری شوارتز را پیدا کردم و او را به پدر و مادرم معرفی کردم.
موری مردی قد کوتاه که قدمهای کوچکی برمیدارد، به نحوی که اگر باد شدیدی بوزد، میتواند است او را تا ابرها بالا ببرد. موری در لباس فارغالتحصیلیاش از طرفی شبیه پیامبران تورات شده بود و از طرفی شبیه پریها. او چشمانی سبز آبی براق و موهای نقرهای کمپشتی داشت که روی پیشانیاش ریخته بودند، با گوشهایی بزرگ و بینی مثلثی شکل و ابروهای پرپشت خاکستری. ضمن اینکه دندانهای نامنظمی داشت و دندانهای پایینیاش عقبنشینی داشتند، مثل اینکه کسی به آنها مشت زده باشد. خندهاش طوری است که گویی اولین لطیفه روی زمین را شنیده است.
او به والدینم میگوید که من یکی از شاگردان همیشگی کلاسهای او بودهام. به آنها میگوید: «پسر شما بسیار خاص است». من از خجالت سرم را پایین میاندازم. پیش از خروج از دانشگاه یک هدیه که حاوی کیف دستی با رنگ قهوهای روشن است و حروف اول اسم استادم روی آن حک شده را به استادم تقدیم میکنم، تا هیچگاه مرا فراموش نکند.
از هدیه استقبال میکند و میگوید: «میچ، تو از بهترین دانشجویان من هستی». سپس مرا بهگرمی در آغوش میگیرد. من بازوهای لاغرش را دور کمرم احساس میکنم. من از او قد بلندتر هستم و وقتی مرا در آغوش میگیرد، خجالت میکشم، چرا که حس میکنم که او فرزند من است و من پدر او هستم.
از من میپرسد که آیا رابطهام را با او همچنان ادامه میدهم، و من بی معطلی میگویم: «بله، البته».
وقتی دورتر میشود متوجه اشک ریختن او میشوم.
موضوع درس
مرگ او در تابستان ۱۹۹۴ رقم خورد. با نگاهی به گذشته ، میدانست که قرار است حادثهای رخ دهد. در سن شصت سالگی به بیماری شدید آسم مبتلا شد، طوری که بهسختی نفس میکشید.
یک روز که در مسیر رودخانه چارلز در حال پیاده روی بود، ناگهان باد سرد شدیدی شروع به وزیدن کرد و مانع از تنفس او شد. سریع او را به بیمارستان میبرند و به او آدرنالین تزریق میکنند.
چند سال بعد او برای پیادهروی هم دچار مشکل میشود. حتی یک بار در جشن تولد یکی از دوستانش، به طور غیرمنتظره و بدون هیچ دلیلی بر زمین افتاد. یک شب هم در سالن تئاتر بود که از پلهها پایین افتاد و جمعیتی که تعدادشان هم خیلی نبود، در حالی¬که شگفتزده بودند، در اطرافش جمع شدند.
شخصی از آن بین فریاد زد: «اطرافش را خلوت کنید تا اندکی هوا به او برسد!»
آن زمان هفتاد ساله بود، برای همین مردم علت این حال او را پیری میدانستند. سرانجام با کمک بقیه، موری دوباره روی پاهایش ایستاد، اما خودش که بهتر از همه از حال درونی خودش باخبر بود، میدانست که مشکل چیزی بهجز پیری است. او همیشه خسته و بیحال بود. نمیتوانست خوب بخوابد. خواب مرگ را میدید.
او کم¬کم دکتر رفتن را شروع کرد. چندین سری آزمایش خون از او گرفتند. ادرار او را نیز آزمایش کردند. همچنین آزمایش روده را هم از راه مقعد گرفتند، اما درنهایت نتوانستند نوع بیماری را تشخیص دهند. یکی از پزشکان آزمایش میکروسکوپی ماهیچه را توصیه کرد. یک تکه از ماهیچه پشت ساق پا را به عنوان نمونه برداشتند. نتیجه آزمایش نشان دهنده یک مشکل عصبی بود. به همین علت دوباره آزمایشاتی از او گرفتند. در یکی از این آزمایشها، وی را روی یک صندلی مخصوص نشاندند و پزشکان با استفاده از جریان الکتریکی به او شوک وارد کردند.
دکتر او پس از بررسی دقیق نتایج آزمایشات گفت: «باید این موضوع بیشتر بررسی شود».
موری پرسید: «چرا؟ موضوع چیست؟»
ـ هنوز مطمئن نیستیم، ولی سرعت واکنش شما کند شده است».
ـ «یعنی چه؟»
سرانجام در یک روز گرم و مرطوب در آگوست سال ۱۹۹۴ موری و همسرش شارلوت نزد یک پزشک متخصص رفتند. پزشک پیش از گفتن خبرش، از آنها خواست که بنشینند. موری به بیماری ALS مبتلا شده بود. یک نوع بیماری عصبی. همان مریضی لوگیریگ (بازیکن مشهور بیسبال) که یک بیماری کشنده و مهلک سیستم عصبی است. یک بیماری غیرقابل درمان بود. هنوز درمانی برای این بیماری پیدا نشده است.
موری پرسید: «من چگونه به این بیماری دچار شدم؟»
کسی نمیدانست.
ـ «آیا… این… از آن دسته بیماریهایی است که کمکم باعث مرگ انسان میشود؟»
ـ «بله».
ـ «پس من دارم میمیرم؟»
ـ «بله، صحیح است، واقعا متأسفم».
دکتر تقریبا دو ساعت به همه سؤالات موری و همسرش پاسخ داد و وقتی هم که قصد خروج از مطب را داشتند، دکتر اطلاعاتی در مورد ALS داد.
ـ در قالب یک دفترچه راهنمایی کوچک ـ گویی که میخواستند یک حساب بانکی افتتاح کنند.
در بیرون از مطب خورشید در حال درخشیدن بود و مردم همه در پی انجام کارهایشان بودند. خانمی برای انداختن سکه در پارکومتر در حال دویدن بود. شخصی دیگر هم در حال بردن خاروباری بود که از مغازه خریداری کرده بود. شارلوت میلیونها فکر متفاوت در ذهن داشت؛ چقدر زمان باقی مانده؟ چطور میتوانیم با این موضوع کنار بیاییم؟ چگونه قبضها را پرداخت خواهیم کرد؟ و همه اینها در حالی بود که استاد پیر و مسن من از شدت عادی بودن شرایط آن روز دچارحیرت بود؛ آیا وقت آن نرسیده که دنیا بایستد؟ آیا مردم از بلایی که بر سر من آمده خبر ندارند؟ ولی دنیا نه تنها نایستاده بود، حتی اصلاً کمترین توجهی هم نداشت. موری همانطور که با بیحالی در ماشین را به سمت خود میکشید، احساس کرد به داخل گودال میافتد. با خود فکر میکرد؛ حالا چی؟
***
در حالی که استاد پیر و مسن من به دنبال جواب میگشت.
هر روز و هفته به هفته مریضیاش بیشتر بر او غلبه میکرد و حالش رو به بدی میرفت. یک روز صبح که او ماشین را از گاراژ خارج میکرد، بهسختی توانست ترمز کند، و این پایان دوره رانندگی او بود.
او به پیادهروی عادت داشت، برای همین عصایی خرید، و این پایان دوره پیادهروی راحت او بود.
او همیشه برای شنا به باشگاه YMCA میرفت، اما متوجه شد که دیگر به تنهایی نمیتواند لباسهایش را از تن بیرون بیاورد، برای همین اولین پرستار خانگیاش را استخدام کرد که اسمش تونی بود. تونی او را هنگام داخل و خارج شدن از استخر کمک میکرد. او برای تعویض لباسهایش هم از تونی کمک میگرفت. در رختکن، بقیه شناگران اینگونه تظاهر میکردند که نگاهشان به او نیست، در حالی که خیره به او نگاه میکردند، و این پایان حریم خصوصی و خلوت او بود.
در پاییز سال ۱۹۹۳، موری برای گذراندن آخرین دوره تدریس به دانشگاه برندیز آمد. البته او به این خاطر که مسئولین از شرایط او مطلع بودند، به آسانی میتوانست از قبول چنین مسئولیتی صرف نظر کند. چرا خودش را در مقابل این جمع اذیت کند؟ بهتر بود که در منزل میماند و به امور شخصیاش میرسید، اما حتی فکر استعفا دادن هم به ذهنش خطور نکرد و کاملاً برعکس عمل کرد. آری او خودش را لنگان لنگان به کلاس رساند. کلاسی که بیش از سی سال، دیگر حکم خانه او را داشت و در آن زندگی کرده بود. چون با عصا راه میرفت، اندکی زمان برد تا به صندلیاش برسد. بالاخره موفق شد روی صندلی بنشیند. بعد خیلی سریع عینکش را از روی بینیاش برداشت و به جوانهایی که در سکوت مطلق به او خیره شده بودند، نگاه کرد.
ـ «دوستان من، خوب میدانم که همه شما برای درس روانشناسی اجتماعی در اینجا حضور پیدا کردهاید، من بیست سال این واحد را تدریس کردهام و این اولین باری است که میتوانم بگویم برای تدریس چنین واحدی ریسک کردهام، چون من به یک مریضی لاعلاج مبتلا هستم و احتمالا عمرم کفاف ندهد که تا آخر ترم زنده باشم و این واحد را تمام کنم. اگر فکر میکنید این موضوع میتواند برایتان مشکلساز شود، من درک میکنم. میتوانید آن را حذف کنید».
موری لبخند زد، و این پایان راز پنهان او بود.
بیماری ALS مانند یک شمع روشن است که به تدریج موجب ذوب شدن اعصابت میشود و فقط یک توده موم از بدنت باقی می¬گذارد. اغلب از پا شروع میشود و کم کم به قسمتهای بالای بدن میرسد، به نحوی که کنترل عضلات را از دست میدهی و دیگر نمیتوانی درست بنشینی، و در آخر اگر زنده بمانی، گلو را سوراخ میکنند و از طریق لولهای که داخل آن قرار میدهند، میتوانی نفس بکشی. در حالی که روحت هنوز به طور کامل هوشیار است و درون یک پوستین معلول زندانی شده است. احتمالا بتوانی چشمانت را باز و بسته کنی و زبانت مثل زبان مرغ بجنبد. چیزی شبیه فیلم علمی ـ تخیلی «مردی که در جسم یخ زده خود گرفتار شده». این شرایط از زمانی که با بدن بیمار قرارداد میبندد، پنج سال بیشتر طول نمیکشد. پزشکان به موری گفته بودند که دو سال دیگر زنده است، اما او می دانست که زودتر از دو سال میمیرد. استاد کهنسال و پیر من به طور جدی تصمیمش را گرفته بود. او زمانی که از مطب دکتر خارج شد، در حالی که حس میکرد شمشیری را بالای سرش گرفتهاند، از خودش پرسید:«آیا قرار است که ذره ذره پژمرده شوم و نابود شوم یا این که در زمان باقی مانده بهترین کاری را که میتوانم انجام دهم؟»
او قصد نداشت که ذره ذره پژمرده شود و از مردنش احساس شرم نداشت؛ بلکه برعکس، او تصمیم گرفت مرگ را به عنوان آخرین پروژه تحقیقاتیاش قرار دهد، هسته مرکزی زندگیاش، موری می¬توانست خودش به تنهایی موضوع یک تحقیق باشد. بیایید مرا مورد تحقیق و بررسی قرار دهید و به مرگ آرام و تدریجیام بنگرید. ببینید که چه حوادثی برایم افتاق میافتد. و از مرگ من، و همراه با من یاد بگیرید.
او تصمیم گرفته بود، پل میان زندگی و مرگ را سفر کند و آن را برای دیگران بازگو نماید.
ترم پاییزی به سرعت گذشت. داروها بیشتر شد. دیگر درمان برای موری، جزء امور روزانه¬اش محسوب می شد. پرستارها به خانهاش میآمدند تا پاهایش را درمان کنند و اجازه ندهند که عضلاتش از حرکت باز بماند. آن¬ها پاهای موری را باز و بسته میکردند، انگار که میخواستند از چاه آب بکشند. ماساژورها هم یک¬بار در هفته به خانهاش میآمدند تا گرفتگی عضلانی او را بهتر کنند. موری نزد اساتید مدیتیشن هم میرفت. چشمانش را میبست و همه تمرکزش را جمع میکرد تا این که جهان او در یک نفس خلاصه میشد؛ دم، بازدم.
یک روز که با عصا پیادهروی میکرد، روی لبه پیادهرو رفت و از آنجا به خیابان افتاد. بدنش بسیار ناتوان و ضعیف بود. دیگر بهراحتی نمیتوانست به حمام و دستشویی برود، چون بیش از تحملش بود. به همین علت تصمیم گرفت برای ادرارش از لگن استفاده کند. و چون لازم بود تا خودش را برای این کار نگه دارد، مجبور بود که یک نفر لگن را برایش نگه دارد.
اکثر ما احتمالا از انجام این کار مخصوصاً اگر در سن و سال موری باشیم خجالت میکشیم، ولی او جزء این دسته افراد نبود. طوری¬که که وقتی دوستان صمیمیاش به دیدارش میرفتند از آن¬ها برای انجام این کار درخواست کمک میکرد، البته با رضایت خود آن¬ها. آن¬ها هم در حالی که تعجب می¬کردند، با درخواستش موافقت میکردند. در اصل او موجب تفریح تعداد زیادی از ملاقات کنندگان میشد. او درباره مرگ با آن¬ها گفت¬وگو میکرد و این که واقعیت مرگ چیست و این که چطور همیشه مردم بی¬این که درک کنند مرگ چیست، از آن میترسند. او از دوستانش خواهش کرد، اگر واقعاً دوست دارند به او کمک کنند، کمکشان از روی ترحم و دلسوزی نباشد. بلکه به¬جای این رفتارهای ترحمآمیز، با دیدار و تماس تلفنی و درددل کردن او را همراهی کنند. همانطور که همیشه مشکلات خود را با او درمیان می¬گذاشتند، چون موری همیشه یکی از شنوندگان بینظیر بود. با همه حوادثی که برایش پیش میآمد، هیچ ضعفی در صدایش دیده نمیشد، بلکه هم¬چنان قوی و محکم بود، و ذهنش درگیر هزاران هزار فکر و اندیشه. او تصمیم داشت ثابت کند مرگ به معنای از کارافتادگی و بیفایده بودن نیست.
سال نو از راه رسید و رفت. با این که موری خودش خوب میدانست، این سال، سال آخر عمرش است، ولی در این باره به کسی چیزی نگفت. دیگر او با صندلی چرخدار رفت¬وآمد می¬کرد. او بیشترین استفاده را از زمان میکرد تا بتواند هرچه که دلش میخواهد به مردم بگوید. زمانی¬که در این بحران بود، یکی از دوستانش در اثر سکته قلبی فوت کرد. او در مراسم خاک سپاری شرکت کرد و با ناراحتی به منزل برگشت.
گفت: «عجب! چقدر وقتمان تلف شد! این همه مردم حرفهای مفید زدند، ولی ایرو هرگز هیچ کدام را نشنید».
موری ایده بهتری داشت. او با چند نفر تماس گرفت و تاریخ معینی را با آنها قرار گذاشت. عصر روز یکشنبه که هوا هم سرد بود، تعداد اندکی از دوستان و بستگان او در خانهاش جمع شدند تا با هم یک تشییع جنازه زنده برگزار کنند. هر کس حرفش را زد و در حقیقت با حرف زدنش از استاد پیر و کهنسال من تشکر کرد. بعضی گریه کردند و بعضی هم خندیدند. خانمی که در بین حاضران بود، شعری خواند:
ای عموزاده عزیز و دوست داشتنیام
ای قلب تو تا همیشه جاودان
ای سرو دوست داشتنی
ای همیشه در نبرد با سختیهای زمان…
موری با آنها خندید. با آنها گریه کرد. آن روز هر چه که در قلبش بود، با احساسی پاک و بیریا و صادقانه بر زبان جاری کرد، احساساتی که ما هرگز به افرادی که به آن¬ها عشق میورزیم، ابراز نخواهیم کرد. مراسم تشییع جنازه زنده موری یک موقعیت انرژیزا و تحسین برانگیز بود. با این تفاوت که او هنوز زنده بود.
در حقیقت غیرمعمولیترین بخش زندگی او آزادانه زیستن بود.
دانشجو
حال زمان آن است که به موضوعی اشاره کنم و آن مربوط میشود به مدتها بعد از آن روز تابستانی که برای آخرین بار استاد عزیز و دوست-داشتنی ام را در بغل گرفتم و قول دادم هیچ¬وقت ارتباطم را با او حفظ کنم.
من ارتباطم را حفظ نکردم.
در اصل ارتباطم با همه هم دانشکدهایها و دوستان و آشنایانم که در آن دوره با هم بودیم، قطع شد. از دوستان هم پیالهام تا اولین وتنها دختری که هرگاه صبحها از خواب بیدار میشدم او را در کنارم میدیدم.
بعد از فارغالتحصیلی من به یک آدم سرد و جدی تبدیل شدم. من کاملاً با آن تازه فارغالتحصیل سرشار از غروری که تصمیم داشت به نیویورک برود، تا همه استعداد و نبوغ خود را به دنیا عرضه کند، فرق کرده بودم. من فهیدم که جهان و علایق من دیگر آنقدر برایم جذاب نیست. بیست سال اول زندگیام را با نوعی پوچی سپری کرده بودم. به طور کامل با زندگی درگیر شده بودم. همیشه در حال پرداخت کرایه خانه بودم و درس میخواندم. و متعجب بودم که چرا هیچوقت زندگی روی خوش به من نشان نمیدهد. من همیشه این رؤیا را داشتم که یک نوازنده مشهور در زمینه موسیقی شوم (پیانو مینواختم). اما بعد از گذشت سالها در کلوپهای شبانه تاریک و خالی و بی فایده، بعد از بدقولی های بسیار، بعد از این که شاهد از هم پاشیده شدن گروههای موسیقی بودم، و دیدن تهیهکنندگانی که از همه نوازندگان به جزء من استقبال میکردند، رؤیای من کمرنگ و کمرنگتر شد و برای اولین بار طعم تلخ شکست در زندگی را چشیدم. همان روزها بود که من با اولین مرگ جدی در زندگیام روبه¬رو شدم.
دایی دوست داشتنیام… کسی که موسیقی و رانندگی را به من یاد داد. کسی که درباره دخترها با من شوخی میکرد، کسی که مرا به فوتبال علاقه-مند کرد. تنها کسی که من در بین بقیه بزرگترها او را به عنوان الگو و آرمانم انتخاب کرده بودم و میخواستم مثل او باشم. او در چهل¬وچهار سالگی در اثر سرطان لوزالمعده فوت کرد. او قدی کوتاه داشت و چهرهای زیبا و دارای یک سبیل کلفت بود. آخرین سال زندگی اش را در کنارش بودم. در طبقه پایین آپارتمانش زندگی می¬کردم. در اصل از نزدیک شاهد آب شدن آن هیکل قوی بودم. میدیدم که رنج میکشید و هر شب از شدت درد خوابش نمیبرد و هنگام خوردن شام سر میز غذا از شدت درد قامتش خم میشد. روی شکمش فشار میآورد و چشمانش را میبست. به حدی که دهانش از درد زیاد کج شده بود، فریاد میزد: «آآآآآآآه خدا». همه ما یعنی زندایی و دو پسرش ساکت بودیم و مشغول شستن ظرفها میشدیم، تا کمتر شاهد درد و رنج کشیدن دایی باشیم. هیچوقت در زندگی اینقدر احساس عجز و ناتوانی در کمک به دیگران نکرده بودم. نوعی احساس بی¬فایده بودن.
یک شب در ماه می من و داییام در بالکن آپارتمان نشسته بودیم. باد می¬وزید و هوا گرم بود. او در حالی که نگاهش را به افق دوخته بود و دندانهایش را از شدت درد روی هم میفشرد، گفت تا سال بعد زنده نخواهد ماند که مدرسه رفتن بچههایش را ببیند. از من خواهش کرد که از آن¬ها مراقبت کنم، من از او خواستم که دیگر از این حرفها نزند. در حالی که چشمانش پر از غم بود، به من زل زد. چند هفته بعد داییام فوت کرد.
بعداز مراسم خاکسپاری، زندگی من تغییر کرد. ناگهان حس کردم زمان خیلی بیش¬تر از همیشه ارزشمند است و باید بیش¬ترین استفاده را از آن بنمایم. زندگی همانند آب جاری در حال گذر بود، با سرعتی ناگفتنی و من هم آنقدر ورزیده نبودم که بهره کافی را از آن ببرم. زمان زیادی را هدر داده بودم. من تصمیم گرفتم دیگر اجرای موسیقی در کلوپهای شبانه را تمام کنم و همچنین از آهنگسازی هم دیگر خبری نبود. آهنگهایی که هیچ وقت کسی آن را نمیشنید. دوباره در دانشگاه ثبتنام کردم و در رشته روزنامهنگاری فوق لیسانس دریافت کردم. خیلی سریع کار نویسندگی در قسمت ورزشی را به من پیشنهاد کردند و من نیز پذیرفتم و توانتسم در مورد ورزشکاران مشهور مطالبی را به نگارش درآورم و هیچ¬وقت به دنبال شهرت برای خودم نبودم. من در قسمت روزنامهنگاری کار میکردم. به قدری کار میکردم که دیگر زمان و حد و مرز را فراموش کرده بودم و گذشت زمان را متوجه نمیشدم.
آری، به طور تمام وقت کار میکردم. صبح که از خواب بیدار میشدم، بعد از مسواک، در حالی که هنوز لباس خواب به تن داشتم، پشت ماشین تحریر مینشستم و شروع به نوشتن میکردم. دایی من تنها برای یک شرکت کار کرده بود و از آن هم بسیار بیزار بود. هر روز به کاری تکراری مشغول بود. من نمیخواستم اجازه دهم، سرانجامم مانند او شود. سعی کردم به شهرهای دیگر هم سر بزنم. از نیویورک تا فلوریدا؛ و بالاخره توانستم در دیترویت کار پیدا کنم. آنجا به عنوان نویسنده مقالات ورزشی برای نشریه آزاد دیترویت مشغول شدم. در آنجا از ورزش بسیار گرم استقبال میشد. آن¬ها تیمهای حرفهای بسیاری داشتند؛ از جمله فوتبال، بسکتبال، بیسبال و هاکی و این با روحیه من بسیار سازگاری داشت. در طی چند سال توانستم علاوه بر حفظ سِمَتم در ستون مقاله در نشریه آزاد دیترویت، کتابهای ورزشی زیادی هم تألیف کنم، به عنوان مجری و کارشناس فوتبالیستهای توانمند و نیز منتقد در برنامههای رادیو و تلویزیون مشغول شدم. من توانسته بودم محبوبیت زیادی را در کشورمان کسب کنم. دیگر اجاره نمیدادم. من توانایی خرید داشتم. به همین دلیل خرید را شروع کردم. خانهای در بالای یک تپه خریداری کردم، چند ماشین خریدم و شروع به سرمایهگذاری در بورس کردم و برای خودم مجموعهای اوراق بهادار داشتم. سرعت من مثل اتومبیلی بود که روی دنده پنج تنظیم شده است. هر پروژه ای که انجام می دادم در اوج بود و همه آن ها را سر زمان مشخص شده، تمام میکردم. مثل جنها سرعت و جنب¬وجوش داشتم. بیش¬تر از آن¬چه فکر میکردم توانستم درآمد داشته باشم. با زنی مو مشکی آشنا شدم که اسمش ژانین بود. او با این¬که من سرم بسیار شلوغ بود و بیش¬تر وقتها نمیتوانستم کنار او باشم، ولی باز هم عاشقانه دوستم داشت. من و ژانین بعد از گذشت هفت سال دوستی پر از عشق، در نهایت با هم ازدواج کردیم. یک هفته بعد دوباره مشغول کار شدم. به ژانین و خودم میگفتم، بالاخره روزی ما هم صاحب خانواده خواهیم شد. که جزء آرزوهای او بود، ولی آن روز هیچ¬وقت نخواهدآمد. در واقعیت من سخت خودم را غرق کار کرده¬بودم. چون اعتقاد داشتم که با کسب موفقیتهای متوالی میتوانم اوضاع را کنترل کنم و برای همیشه در شادی موفقیت به دست آمده غرق شوم. تصمیم داشتم پیش از آن که مریض شوم یا بمیرم، به این مرز دست پیدا کنم.
خب در مورد موری چطور؟ من گاهگاهی به او فکر میکردم. به همه چیزهایی که به من آموخت؛ انسان بودن و ارتباط با دیگران، اما این فکرها فقط مثل خاطراتی در گذشته برایم مرور میشدند. مثل این که در زندگی دیگری با اودوست شده بودم. سالها بود هر نامهای از دانشگاه برندیز برایم میآمد، آن ها را دور میانداختم. حس میکردم تنها دنبال پول من هستند، به همین دلیل از مریضی موری بی اطلاع بودم. کسانی که میتوانستند مرا از این موضوع مطلع کنند، من آنها را فراموش کرده بودم و شماره تلفنشان را هم که در میان کاغذها و نوشتهها در جعبههایی گذاشته بودم، گم شده بودند.
میشد این شرایط همچنان ادامه داشته باشد. من آن شب دیر وقت تلویزیون را از این کانال به کانال دیگر میزدم که ناگهان صدایی به گوشم رسید…
فهرست
برنامه درسی 9
موضوع درس 11
دانشجو 17
سمعی و بصری ـ قسمت اول 21
اولین ملاقات 27
کلاس درس 31
حضور و غیاب 39
سهشنبه نخست 45
موضوع بحث: دنیا 45
سهشنبه دوم 51
موضوع بحث: دلسوزی برای خویش 51
سهشنبه سوم 57
موضوع بحث: حسرت و پشیمانی 57
سمعی و بصری ـ قسمت دوم 63
درباره استاد ـ قسمت اول 67
سهشنبه چهارم 73
موضوع بحث: مرگ 73
سهشنبه پنجم 81
موضوع بحث: خانواده 81
سهشنبه ششم 89
موضوع بحث: احساسات 89
درباره استاد ـ قسمت دوم 97
سهشنبه هفتم 103
موضوع بحث: ترس از پیری 103
سهشنبه هشتم 109
موضوح بحث: پول 109
سهشنبه نهم 115
موضوع بحث: عشق 115
سهشنبه دهم 125
موضوع بحث: ازدواج 125
سهشنبه یازدهم 133
موضوع بحث: فرهنگ 133
سمعی و بصری ـ قسمت سوم 139
سهشنبه دوازدهم 143
موضوع بحث: بخشش 143
سهشنبه سیزدهم 149
موضوح بحث: یک روز مطلوب 149
سهشنبه چهاردهم 157
خداحافظی 157
مراسم فارغالتحصیلی 163
سرانجام 165
سهشنبهها با موری
ما تا وقتیکه به هم عشق بورزیم، و عشق و محبتی را که داشتیم در خاطرمان باشد، با اینکه از دنیا برویم اما حضور ما هنوز هم هست. تمام عشق و محبتی را که ما ایجاد کردهایم هنوز زنده است. هنوز تمام خاطرات ما زندهاند. ما در قلب کسانی که آنها را شیفته خودکردهایم همچنان زندهایم …
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.