هاتف اسلامی شرار روشندل، خواننده و فعال موسیقی
در چیدمان خانه خبری از وسایل شکستنی نیست و مبلها دور تا دور اتاق چیده شدهاند تا رفت و آمد آسانتر باشد.
از آشپزخانه بوي چاي تازهدم ميآيد و صدايي ميپرسد: «كسي چاي ميل دارد؟» اينجا خانه شرارهاست؛ خانهاي كه در آن عشق و محبت ديدني نيست، در اين خانه مهرباني به دلها گره خورده و عشق، با خط بريل و لوح و قلم روي قلبهايشان حك شده است.
در اين خانه، خانواده آقاي شرار زندگي ميكنند؛ خانوادهاي كه شعار نميدهند اما شعر ميخوانند؛ خانوادهاي كه آهسته قدم بر ميدارند اما روي پاي خودشان ميايستند. در اين خانه عشق و محبت، صفا و صميمت، مهرباني و دوست داشتن بوييدني است! دستها در اين خانه معجزه ميكنند.
پس از برداشتن فنجاني چاي با خودم فكر كردم كه پروردگار، نرگس و هاتف و عباس اسلامي شرار را جور ديگري دوست دارد؛ جوري كه آن روز به بهانه گفتوگو با آنها، خوشطعمترين چاي زندگيام را در خانه پر از مهرشان نوشيدم؛ خانهاي كه در آن بوي مهرباني با بوي چاي تازهدم نرگس آميخته شده بود…
نخست بخوانيم
۳۸سال پيش «عباس اسلاميشرار» از دخترخالهاش «اشرف جليليشيوا» خواستگاري ميكند و به او ميگويد: «زندگي با يك نابينا سختيهاي خاص خودش را دارد، نميتوانم برايت قصر بسازم، ساختن زندگي آنچناني در توانم نيست اما قول ميدهم تمام توانم را براي خوشبخت كردنت به كارگيرم، بنشين و فكركن، ببين ميتواني با فردي نابينا در خيابان قدم بزني و زير يك سقف زندگي كني؟» سكوت هميشه علامت رضايت بوده و اين بار هم سكوت دخترخاله همان معنا را داشت! يكسال از زندگي مشتركشان گذشته بود كه نرگس چشم به دنيا گشود؛ چشمهايي كه مانند چشمهاي پدر از ديدن دنيا و زيباييهايش محروم بود.
درك اين موضوع تا چند روز غمگينشان كرد اما آنها ميدانستند تا شقايق هست زندگي بايد كرد…، به همين سبب وقتي پدر خانواده به همسرش ميگويد: «تو هيچ مسئوليتي در قبال ما نداري! برو و زندگي ديگري آغاز كن!» مادر خانواده با خنده ميگويد: «تو را دوست دارم، زندگي و فرزندم را دوست دارم، كجا بروم؟ به من بگو عباسجان مگر ميشود با خواست خدا مبارزه كرد؟» و اين بار، سكوت يعني عشق و ادامه زندگي.
روزها يكي پس از ديگري ميگذرند و هاني و هاتف به دنيا ميآيند؛ چشمهاي هاني ميبيند و چشمهاي هاتف به تاريكي مطلق ناگزير ميشوند. اما اين، پايان زندگي براي اين خانواده نيست چرا كه مادر با نگاه و كلامش، عشق و اعتمادبهنفس به خانواده هديه ميدهد و پدر با شعر و شعور، فرزندانش را به سوي آيندهاي روشن رهسپار ميكند. ۳۸سال از آن روزها گذشته است. نرگس اين روزها شعر ميگويد، نقاشي ميكند و براي غنيسازي كتابخانه صوتي نابينايان گام برميدارد.
هاني، فرزند دوم و بيناي خانواده هنرمندي زبردست در خوشنويسي و نقاشي خط است و هاتف روزهايش را به برنامه نيستان راديو فرهنگ گره زده و بهعنوان كارشناس- مجري در اين برنامه حضور پيدا ميكند. اما مادر، زني كه در تمام اين سالها، كوه استوار زندگي خانواده شرارها بهشمار ميرفت هنوز جاي چشمهاي خالي همسر و فرزندانش را پر ميكند و عشق هديه ميدهد به آنها؛ اشرف جليليشيوا، مادري است كه بايد به احترام مهربانيهايش تمامقد ايستاد و كلاه از سر برداشت.
خدا پدرم را بيامرزد، هميشه ميگفت: «حاضرم لباس تنم را بفروشم اما تو درسهايت را بخواني». وقتي خواندن و نوشتن را آموختم، عاشق شعر و كلمات آهنگين شدم و پايم به انجمنهاي ادبي باز شد. همسرم عاشق كتاب بود و من عاشق شعر و ادبيات فارسي. سالهاي زندگي مشترك ما عاشقانه گذشته و عاشقانه هم ادامه خواهد داشت. هرگز براي نابينا بودن خودم و فرزندانم از خدا گلايه نكردهام. وقتي فرزندانم موفق هستند و در هر كلامشان هزار بار خدا را شكر ميكنند، چه فرقي ميكند بينا باشند يا نابينا؟ ايمان دارم كه هيچ كار خدا بيحكمت نيست.
وقتي نرگس و هاتف و حتي هاني از تفاوتش¬ان با بچههاي ديگر سؤال ميكردند چه پاسخي ميداديد؟ فكر ميكنم درك اين تفاوتها براي بچههاي كمسن و سال و يافتن پاسخي قانعكننده از جانب شما سخت بوده باشد. اينطور نيست؟
نميتوان سخت بودنش را انكار كرد. نرگس 2 سال در مدرسه مخصوص نابينايان درس خوانده بود اما از سال سوم تصميم گرفتيم در مدرسهاي عادي ثبتنامش كنيم. دختر 8 ساله من با دختران نابيناي ۱۴ساله همكلاس بود و اعتقاد داشتيم اين موضوع در آيندهاش تاثير بدي خواهد گذاشت. هاتف اما از همان آغاز در مدرسه عادي درس مي¬خواند. هر دو فرزندم تنها دانشآموزان نابيناي مدارس خود بودند و اين يعني خبري از كتاب بريل و لوح و قلم نبود. البته بعضي درسها كتاب بريل داشتند اما اين كتابها نيازمند تغييرات اساسي بودند، به همين دليل از هر درسي 2كتاب در خانه داشتيم؛ يكي بريل و ديگري عادي! همسرم پابه پاي بچهها درس ميخواند و مطالب را با صداي خودش ضبط ميكرد تا فرزندانم از همكلاسيهايشان عقب نمانند. باور كنيد اگر خودش سر جلسه امتحان مينشست 20 ميگرفت! تلاشهاي همسر و هوش فرزندانم سبب شد نابينابودن بچهها در مدرسه امري عادي تلقي شود و دلگيري پيش نيايد.
هاني هم همينطور، از همان كودكي ميدانست پدر و خواهر و برادرش با بقيه فرق ميكنند. شايد باورتان نشود اما هاني در ۴ سالگي هنگام بيرون رفتن از خانه كفشهاي ما را جفت ميكرد و مقابل در ميگذاشت، يا در مهمانيها زماني كه ميزبان چاي ميآورد با زبان كودكانهاش به ما ميگفت: «جيزه!» با تمام اين حرفها، گاهي دلسوزيهاي بيدليل، فرزندانم را دلگير و غمگين ميكرد و ما فقط با واژهها دلداريشان ميداديم؛ هرچند دلگيري نرگس و هاتف با واژهها تسكين پيدا نميكرد.
با اينكه در رشته روانشناسي فارغالتحصيل شدم، نزديك به ۸سال نزد اساتيد، تمرين آواز كردم تا اينكه در سال ۹۳ نخستين آلبومام با تنظيم استاد روشندل، مرحوم محمود رضايي، وارد بازار شد. مهرماه سال ۹۴ چند روز پيش از روز جهاني عصاي سفيد، كنسرتي براي نابينايان در فرهنگسراي خاوران برگزار كردم.
دغدغههايم تمامنشدني است! وقتي بچه بودم آرزو داشتم دروازهبان شوم! اما اين روزها كه با دوستان روشندل و هنرمندم سرگرم آمادهسازي دومين آلبوم موسيقيمان هستيم، به محدود نبودن دنياي معلولان فكر ميكنم. به اين فكر ميكنم روشندلاني كه مانند من و پدر و خواهرم گوششان از شنيدن صداي زمين خوردن عصاي سفيد پر است نبايد خسته شوند. نبايد خودشان را دست كم بگيرند. شايد ترحمهاي بيدليل دلمان را بهدرد مي آورد، شايد پستي بلندي خيابانها بارها زمينمان زده باشد، شايد كيفمان را زده باشند اما خداي ما همان خداي انسانهاي سالم است! خداي ما هم بزرگ است.
در خانه ما رنگ و بوي عشق ديدني نيست، لمس كردني است، بوييدني است. پدر و مادر سالها عاشقانه با هم زندگي كردهاند و ما مهرباني را از آنها آموختهايم. وقتي پدر در كودكي قرآن خواندن را به من ميآموخت، وقتي مادر غمام را ميخورد، وقتي خواهر و برادرم براي ورود به دنياي هنر تشويقم ميكردند، شكرگزار خدا براي خوشبختيهايم بودم. فقط يك آرزو از فهرست آرزوهايم باقي مانده، آرزو دارم روزي علم آنقدر پيشرفت كند كه براي نابينايي مادرزادي هم درماني پيدا شود تا بلافاصله پس از مرخصي از بيمارستان، به آموزشگاه رانندگي بروم و براي آموزش رانندگي ثبتنام كنم!
منبع: کانال تلگرامی موسسه رعد الغدیر، 22 اسفند 1396
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.