فریاد دیوانه عاشق
توان نامه
فصلنامه مطالعاتی و اطلاع رسانی ویژه معلولیت و توانمندسازی
Quarterly of Studies and Information Specially Disabled and Empowerment
شماره 4-5، بهار و تابستان 1395، 128 صفحه
با تحقیقات ویژه: جامعهسازی جبار باغچهبان؛ کتاب معلولیتی؛ معلولیت در افغانستان
(Jabbar baghche ban’s Sociology, Book for Disabled People, Disability in Afghanistan)
دریافت کامل مجله: PDF، 5 MB
فریاد دیوانه عاشق
توضیح
جبار باغچهبان در 1264ش متولد شد. از حدود سیزده سالگی شروع به کار کرد و از جوانی به کارهای فرهنگی روزنامه نگاری و آموزش رو آورد؛ حدود شش دهه بی وقفه تلاش کرد و کارنامه پرحجم و سنگینی بر جای نهاد. در سال 1340 به فکر میافتد، گزارشی از زندگی و کارهایش را برای مردم و برای تاریخ بنویسد و دست به قلم میشود و ماهها مشغول نوشتن این اثر میگردد. بالاخره کتابی با عنوان زندگینامه باغچهبان به قلم خودش تألیف ولی آن را منتشر نمیکند. چند سال پس از وفاتش، ثمینه باغچهبان آن را منتشر کرده است. فصل پایان این اثر با عنوان فریاد آغاز میشود. این فصل که در واقع فصل آخر زندگی باغچهبان هم هست خواندنی و بسیار تراژدیک و سوگنامهای و البته سودمند است.
اولاً اگر همه مدیران و همه معلمان و همه واعظان و کسانی که در جامعه مؤثر هستند یاد بگیرند سرگذشت خود، کارهای خوب و بد، فراز و نشیبهای زندگی خود، خدمات و خیانتهای خود را بنویسند و دیگران را داور قرار دهند، گامهای مهمی در پیشرفت جامعه برداشته خواهد شد. باغچهبان این کار را کرد و بدون ملاحظه و البته با ادب و نزاکت درباره همه همکارانش و حتی کسانی که مانع راهش بودند، مطلب نوشته است.
دوم اینکه ما ایرانیان عادت به مخفی کاری داریم، لازم است همگان همه کارهای خود را در منظر و مرآی دیگران بگذارند؛ از نقادی نترسند؛ هر مدیر، هر نویسنده هر پژوهشگر، هر صنعتگر و کشاورز یا هر کس در هر شغل و پست دیگر اگر نقد نشود، اگر جامعه به پای او نپیچد و عیوب او را برملا نکند، راه درست را پیدا نمیکند و همواره در جهل مرکب خواهد ماند. به خاطر همین در کلام معصوم علیه السلام هست که دوست خوب کسی است که عیوب انسان را بگوید.
اما فرهنگ ایرانی در این زمنیه وقتی اصلاح میشود که بزرگان و رهبران جامعه از خودشان شروع کنند و به مردم بگویند عیوب ما را بگویید. آخرین فصل زندگینامه خودنوشت باغچهبان را میآورم تا درس و عبرتی برای همگان باشد. در اینجا باغچهبان خودش را دیوانه عاشق مینامد. البته دیوانه از نوع بهلولی. یعنی فردی که بسیار عاقل است و از عموم مردم بهتر میفهمد ولی برای مردم کارهایی انجام میدهد که مردم تصور میکنند او درست فکر نمیکند.
فریاد
و اما اکنون «آخر شاهنامه»!
آنچه تا اینجا نوشتم خواندنی بود ولی قابل گذشت و چشمپوشی. ولی انگیزه من در نگارش این گزارش که با رنج و مشقت به انجام رسید همین آخر «شاهنامه است».
بی شک هر آدم عاقلی که این گزارش مفصل را میخواند چنین گمان میکند که نویسنده آن یا گنج پیدا کرده یا دیوانه است. مطمئن باشید که گنجی در کار نیست. بنابراین دیوانهام اما دیوانه عشق و عشق به کار و آنچه نوشتهام شرح همین دیوانگی و عاشقی بوده است. اگر شیفته کار خود یا بی پرده بگویم عاشق حیثیت و عزت نفس خود نبودم چگونه ممکن بود در راه پیشبرد هدفم آن همه رنج و تنگدستی و تحقیر و اهانت را تحمل کنم و زمین نخورم. بر دیوانگی فطری خود دیوانگی اکتسابی را نیز باید بیفزایم زیرا که زندگی و کار صادقانه در این محیط آدم عاقل را به دیوانگی میکشاند. چنانکه دوستان من در آخر کار چنان ضربه ناجوانمردانهای به من زدند که فی الواقع مرا به سر حد جنون کشاند و واداشت که شرح زندگیام تبدیل به دادخواهی از ظلمی شود که حقاً چون من آدمی مستحقش نبود. تا اینجا هر سختی و تحقیر دیده بودم و هر نامهری که در حقم شده بود ندیده گرفتم و با مهربانی و حتی چاپلوسی که خلاف عادتم است پاسخ دادم و سرم به کارم مشغول بود. زیرا فکر میکردم که هیچ کس با من سابقه دشمنی نداشته و آنچه بر سرم آمده از روی ندانم کاری و نامجویی و نامآوری و با تربیت غلط آنها بوده است. در یکی از جلسههای هیئت مدیره جدید پیشنهاد کردم که برای تحبیب و بزرگداشت هیئت قدیم تاریخچهای نوشته و منتشر شود. هیئت مدیره جدید پیشنهاد مرا پذیرفت و من چون به حافظه خود اطمینان نداشتم و از جهت دیگر میخواستم این تاریخچه با نظر و قلم و رسیدگی قبلی و کاملاً به میل و رضایت آنان تنظیم شود نامهای به شرح زیر برای یک یک آنها نوشتم و از ایشان کمک و یاری خواستم:
جناب آقای …
محترماً به عرض عالی میرساند: مدت 16 سال است که آن سرور گرامی به استدعای اینجانب برای حمایت از کودکان بی زبان در تأسیس جمعیت زحمتها کشیده و عمر گرانمایه را صرف این کار خیر فرمودهاید و تا سر حد امکان با تشریک مساعی در راه خیر اثر نیکی از خود به یادگار گذاشتهاید که شایسته ذکر جمیل و موجب رضایت خدا و خلق است.
به مناسبت اینکه اکنون دوره جدیدی برای فعالیت جمعیت آغاز شده است اینجانب تصمیم دارم تاریخچه این جمعیت را با ذکر خیر از زحمات آن سرور گرامی منتشر سازد.
چون همانگونه که به جنابعالی نیز معلوم است خدمتگزار حافظه درستی ندارد ممکن است اگر بدون استشاره و طلب کمک جدی از سروران خود به تنهایی به کار اقدام کند، تاریخ وقایع صحیح نباشد و باالخاصه وقایع گفتنی از قلم بیفتد و حقی از صاحبان آن ضایع شود که البته امری ناروا و ناپسند خواهد بود، لذا از آن سرور گرامی صمیمانه خواهشمند است در این امر خیر بنده را تنها نگذارند و آنچه را شایسته گفتن و نوشتن است با تاریخ صحیح یا تقریبی آن در اختیار این خدمتگزار بگذارند تا پس از انتشار تاریخچه موجب شرمندگی مخلص نگردد و مزید امتنان باشد.
باغچهبان
صفا و خلوصی که در این نامه به سادگی به چشم میخورد روشنگر این مطلب است که من تمام تلخیها را فراموش کرده با این زبان و عمل چاپلوسانه میخواستم محبت آنها را زنده کنم و کینهشان را به مهر بدل کنم. ولی این ساده لوحی من نه فقط موجب تجدید لطفشان نشد بلکه سبب تشدید بی مهریای آنها شد و هرگز حاضر به همکاری نشدند.
دوستان جدید که این بی مهری را دیدند مرا مجدداً تشویق و ترغیب کردند که خود به تنهایی دست به کار نوشتن تاریخچه بشوم و از هرچه در حافظه دارم یاری بطلبم و گفتند منظور از تحریر این تاریخچه تقدیر از آقایان است و هیچ اشکالی در میان نیست. من هم تصمیم گرفتم به هر نحو ممکن است این کار را انجام بدهم. ولی اشکال مهم در این بود که هیئت سابق دفاتر جمعیت و سایر مدارک را ضبط کرده حاضر نبودند به هیئت مدیره جدید تحویل دهند تا من بتوانم هنگام نوشتن تاریخچه در صورت لزوم از وجود آنها استفاده کنم.
من حقیقتاً متحریم که این آقایان به چه دلیل یا مجوز قانونی از تحویل دفاتر جمعیت به هیئت مدیره جدید که با سیصد و پنجاه رأی روی کار آمده بودند امتناع میکردند و سیزده ماه هیئت مدیره جدید را در بلا تکلیفی سرگردان و مستأصل کردند و مانع فعالیت ایشان شدند.
گرچه این کار آنها خلاف و زننده و برای من بسیار ناگوار و تحملش سخت بود و موجد رنجش بسیاری شد معهذا پس از خلاصی از دفاتر جمعیت چشمپوشی کردم و زخم آن را در دل خود التیام دادم و مشغول تنظیم و نوشتن تاریخچه جمعیت شدم.
در این زمان هیئت مدیره جدید در یکی از جلسات خود تصمیم گرفت که با جلب پشتیبانی والا حضرت شمس پهلوی ریاست عالیه جمعیت در جنوب زمین دستان بنای دیگری برای آن بسازد و به من نمایندگی داد تا تقاضای هیئت را به والا حضرت تقدیم کنم و برای من ایجاد بنا و انتشار تاریخچه جمعیت مساعدت ایشان را جلب کنم.
والا حضرت در کاخ سعدآباد مرا پذیرفتند و فرمودند: «باغچهبان تا آنجا که ممکن است و از من ساخته است از بذل مساعدت دریغ نخواهم کرد».
من با دیدن آن رأفت و با شنیدن این وعدهی مساعد با دلی پر از امید و با مسرت تمام از خدمتشان مرخص شدم و هیئت را با شادمانی از نتیجه کار مطلع ساختم.
والا حضرت همانطور که وعده داده بودند موضوع را به مقامات مسئول ارجاع کرند و دستور دادند که به نامه جمعیت رسیدگی کنند و ببینند منظور چیست و چگونه و تا چه حدی میتوان در آن امر خیر کمک کرد.
این شخص که با رئیس هیئت مدیره سابق سابقه دوستی داشت به جای اینکه با هیئت مدیره جدید تماس بگیرد و نتیجه آن را به اطلاع والا حضرت برساند به آقای «آ» که میدانست با جمعیت قطع رابطه کرده مراجعه کرد و درباره تقاضای ما از او اظهارنظر خواست و بدین طریق عرصه را برای اعمال غرض او علیه جمعیت باز کرد.
آقای «آ» به جای اینکه بگوید با جمعیت قطع رابطه کرده بنابراین باید به خودشان مراجعه کنید بدون فوت فرصت غرض خود را در میان تازاند و چند صفحه کاغذ را با مهملات و مزخرفات پر کرد و از آن جمله نوشت که باغچهبان دبستان را مغازه کرده و از بچهها پول میگیرد و هزار تومان از وزرات فرهنگ دریافت میکند و کمر دولت و ملت را شکسته …
البته منظور او از این لاطائلات و یاوه سرائیها مشوب کردن ذهن والا حضرت و مسدود ساختن راه کمک به جمعیت بود و بس.
پس از یک هفته که برای کسب جواب به دفتر والا حضرت رفتم و از ماجرای مزبور و نامه اطلاع یافتم. بی درنگ برخاستم و بیرون رفتم. زیرا منظور آقایان «آ» و این شخص را تا آخر دریافتم و فهمیدم که از دنبال کردن مطلب سودی برای جمعیت حاصل نخواهد شد.
وقتی که قرار باشد مقربین مقامات شامخ از موقعیت خود سوءاستفاده کنند و غرض شخصی به کار ببرند و هدفشان از تقرب فقط کسب و حفظ مقام باشد به استظهار نزدیکی به مقامات بالا مردم را بکوبند و حق دیگران را ضایع کنند و کیسه خود را فربه سازند برای کسانی که بیست و چهار ساعت برای لقمه نانی کار میکنند بسیار مشکل است که برای دفاع از حق خود نزد اینان که به آسانی میتوانند با آن مقامات تماس بگیرند عرض اندام کنند و حرف خود را به جایی برسانند. بنابراین مصلحت دیدم که به سلامتی این دو نفر آقایان از تعقیب نتیجه تقاضای مساعدت که به والا حضرت تقدیم کرده بودم چشم بپوشم و صبر کنم.
با این وجود روزی محض اطلاع دقیق. خدمت این شخص رسیدم و پرسیدم آیا منظور والا حضرت از رسیدگی به تقاضای جمعیت مگر این بود که موضوع را با آقای «آ» که با جمعیت قطع رابطه کرده در میان بگذارید و مهملات او را به عنوان نتیجه رسیدگی خود به دفتر والا حضرت بفرستید؟ جواب دادند که ما به شخصیت معتقدیم نه به جمعیت. بنابراین نظر آقای «آ» برای من لازم بود نه جمعیت. الحق که چه جواب دندان شکنی!
امروز به این آقای میگویم که اگر آن عمل خود را مشروع میدانید و از جوابی که به من دادید پشیمان نیستید و شایسته خود میدانید به شما تبریک میگویم و حاضرم جواب شما و اتهام آقای «آ» را که مرا یک مغازهدار خوانده به روی دو سکه طلای ناب ضرب کنم و به عنوان نشان افتخار به شما هر دو بدهم تا افتخاراً به طرف چپ سینه خود بزنید.
با این وصف اگر غرض از خنجری که آقای «آ» از پشت به من زد خرد کردن شخص من بود قابل گذشت بود ولی او بر مرام ملی و اجتماعی من خنجر زد و خواست راه خیر و کمک را به روی پیشرفت یک هدف انسانی ببندد.
در خاتمه از یک توضیح دیگر نیز ناچارم و آن این است که من یک نویسنده حرفهای نیستم و این دعوی را نیز تا کنون نداشتهام. زیرا میدانم که نوشتههای من از نظر سلامت و فصاحت بیان نمیتواند یک اثر ادبی قابل پسند باشد. به همین دلیل هر چه مینویسم اغلب و بلکه همیشه آن را برای اطمینان از صحت تحریر و بیان به نظر دوستان ذیصلاح خود میرسانم.
در نوشتن این گزارش به خصوص به علت پیری و ضعف چشم و ناتوانی حافظه و پرتی هوش و حواس به یاری دوستان سخت نیازمند بودم چنان که امروز دیگر نوشتن یک نامه عادی نیز برایم خالی از اشکال نیست. با این وصف در نوشتن این گزارش از دوستان خود کمک نخواستم و با هزار مشقت و با کوشش زیاد به این شکل نوشتم و تمام کردم. حتی برای اصلاح و نقد مطالب آن مزاحم هیچ یک از دوستان نشدم. زیرا از آن میترسیدم که دوستان با خواندن آن بگویند که گذشته گذشته است و مرا از نشر آن که برای دفاع از حقوق خودم نوشتهام منصرف کنند. من این دفاع را واجب و غیر قابل گذشت میدانم و نمیتوانم بگویم این هم بگذرد. چون که این گونه شعارها را محصول ناتوانی و بیچارگی و برای تخدیر درد و تسلی خاطر ستمدیدگان ناتوان میدانم. تا حد امکان نباید بگذرد زیرا همانطور که سخاوت بیجا موجب گدا پروری و مفت خواری است گذشتهای بیجا نیز موجب ستم پروری و بیدادگری است.
بنابراین این گزارش را بدون صلاح دید و دخالت دوستان و آشنایان به تنهایی و به شکلی که ملاحظه میکنید نوشتم.خوب یا بد هر چه هست همین است. من چیزی ننوشتهام که از نظر نویسندگی به ایرادات وارده به آن بیندیشم. من برای خوانندگان این سرگذشت آواز نمیخوانم که صدایم رسا و آهنگ آن خوشایند باشد. من دردی داشتهام و فریاد میزنم و صدای فریاد البته که گوش خراش است. هیچ فریادرسی نیست که در جهان برای صدای فریاد حدودی بشناسد. تنها امیدم این است که این فریاد جانگزای من لااقل موجب انتباه و عبرت خوانندگان باشد و بس. (زندگینامه به قلم خودش، ص 183-191.)
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.