کتاب خدمات مرحوم حسین گلبیدی
خدمات مرحوم حسین گلبیدی
بنیانگزار مدرسه ناشنوایان اصفهان
تهیه شده در دفتر فرهنگ معلولین
شناسنامه
بهکوشش: محمد نوری، اباذر نصر اصفهانی
امور فنی: مهرداد عالم زاده
تاریخ: زمستان ۱۳۹۰
ناشر: دفتر فرهنگ معلولین
ایران، قم، بلوار محمد امین، خیابان گلستان، کوچه۱۱، پلاک۴
تلفن: ۳۲۹۱۳۴۵۲-۰۲۵ فکس: ۳۲۹۱۳۵۵۲-۰۲۵
www.HandicapCenter.com
info@HandicapCenter.com
هرگونه برداشت و استفاده از کتاب، تنها با ذکر مأخذ و اجازه دفتر امکان پذیر است.
فهرست
مقدمه ۵
درگذشت حسین گلبیدی، نخستین آموزگار ناشنوایان اصفهان/ روزبه قهرمان ۷
حسین گلبیدی؛ آموزگار و بنیانگزار مدرسه ناشنوایان اصفهان ۹
آموزگار عاشق و تأسیس مدرسه ناشنوایان ۱۵
دبستان کرولالهای گلبیدی اصفهان، مرکز آموزشی برای/ محمد نوری ۲۱
تاریخچه آموزش و پرورش ناشنوایان در اصفهان/ مصاحبهکننده: اباذر نصر اصفهانی ۲۷
یاد ماندگار: گفتگو با حسین گلبیدی/ مصاحبهکننده: جواد محقّق ۴۱
مقدمه
تاکنون در عرصه معلولین و معلولیت، خدمات ارزنده فراوانی بوده است. از سوی دیگر چه بسیار نیکوکاران یا معلمان دلسوز و زحمتکش همه جان و جوانی خود را برای رشد فرزندان ناشنوا یا نابینای این سرزمین در طبق اخلاص نهادند. امّا متأسفانه بسیاری از این افراد گمنام مانده اند. در عرصه ناشنوایی، مردم ایران، اغلب مرحوم باغچه بان را میشناسند با اینکه افرا دیگری مثل مرحوم حسین گلبیدی بوده اند که نقش بسیار حساس و سازنده ایفا نمودند. اما تلاش های او برای کودکان و نوجوانان ناشنوا به جامعه معرفی نشده است.
نخستین بار وقتی در سالهای ۱۳۸۲ تا ۱۳۸۵ مشغول دانشنامه ناشنوایان بودم، توسط پیرمرد باصفایی با خدمات گلبیدی آشنا شدم. گروهی را مأموریت دادم تا او را پیدا کنند و حداقل خاطرات و تجارب او را ضبط نمایند. این تلاش به درج مصاحبه ای با او و نیز مقاله هایی درباره او در این دانشنامه منجر شد. البته پیش از این هم نشریه معلم در دی ماه ۱۳۷۸ مصاحبه مفصلی با او انجام داده بود. این نشریه، او را «نخستین خط شکن سکوت در دنیای کودکان ناشنوای اصفهان» نامیده بود. این وصف را برای او زیبا یافتم و اکنون که حسین گلبیدی، این آموزگار عاشق، از میان ما رفته بر خود مباهات می کنیم که مجدداً کتابچه ای درباره او منتشر کنیم. این دفتر به صورت مجموعه چند مقاله است، هر چند برخی از قسمت های مقالات نسبت به یکدیگر هم پوشانی و تکرار دارد ولی برای حفظ اصالت مقالات از حذف این قسمت-ها خودداری کردیم.
دفتر فرهنگ معلولین، درصدد معرفی چهره های پرکار و خادم معلولین است تا از این طریق فرهنگ خدمت به جامعه معلولین فراگیر شود. همچنین تجارب آنان به فراموشی سپرده نشود، بلکه مجدداً در اختیار نسل جوان قرار گیرد. امیدواریم معلولین مسلمان و مؤمن قدر زحمات بزرگانی چون گلبیدی را بدانند و پاسدار میراث پرافتخار آنان باشند. از خداوند منان طلب درجات عالی برای مرحوم گلبیدی و علوّ مدارج معنوی را برایش خواستاریم. از فرهیختگان معلول یا معلولیت پژوه استدعا داریم، نقدها و راهنمایی خود را دریغ نفرمایند.
محمد نوری
درگذشت حسین گلبیدی، نخستین آموزگار ناشنوایان اصفهان
روزبه قهرمان
حسین گلبیدی از پیشاهنگان آموزش ناشنوایان در اصفهان و پایهگذار نخستین مدرسه ناشنوایان در آن شهر در سکوت رسانههای خبری در ۲۹ آبان ماه ۱۳۸۹ در سن ۸۲ سالگی درگذشت و در جوار حق به سکوتی ابدی رسید.
درگذشت او تنها از سوی انجمنهای ناشنوایان گرامی داشته شد و رسانههای خبری در میان هیاهوی خبرهای بزرگ روزگار ما، درگذشت این آموزگار فداکار ناشنوایان را به دست فراموشی سپردند.
حسین گلبیدی که به سال ۱۳۰۷ در محله بید آباد اصفهان به دنیا آمده بود آموزش ابتدایی را در یک مکتب خانه در مسجد سید و مسجد آمیرزا باقر گذراند. پس از گذراندن دوره سربازی با تلاش و پشتکار به تحصیلات تکمیلی در دانشگاه پرداخت و لیسانس ادبیات عرب را از دانشگاه اصفهان گرفت.
خدمات فرهنگی گلبیدی از سال ۱۳۳۰ شمسی آغاز شد. عشق به آموزش سبب شد که او در سال ۱۳۳۳ به عنوان آموزگار کلاس سوم دبستان ملی جعفری اصفهان سرگرم کار شود. گلبیدی در بهمن همان سال به استخدام رسمی آموزش و پرورش در آمد و به روستایی در حوالی شهر بروجن منتقل شد. از آن جا که او به آموزش کودکان کرولال نیز علاقه داشت، ایشان تلاش کرد این آموزش را با یک کودک کرولال به نام «اسحاق ایرانپور» تجربه کند. این تجربه به علاقه گلبیدی به آموزش کودکان ناشنوا افزود تا جایی که از وزارت فرهنگ درخواست امتیاز تأسیس دبستانی برای کودکان ناشنوا در اصفهان کرد.
گلبیدی در گفت و گویی که با مؤسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان در سال ۱۳۸۷ داشت، یاد آور شد که در آن زمان او از فعالیت باغچهبان بی خبر بود تا آن که در مرداد ۱۳۳۴ در سفری به تهران با کارهای جبار باغچهبان و آموزشگاه او در تهران آشنا میشود. باغچهبان ضمن ستایش از تلاشهایش، او را تشویق به ادامه کار میکند. گلبیدی به اصفهان باز میگردد و با پشت کار آموزش ناشنوایان را در اصفهان پی میگیرد.
مؤسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان درگذشت این آموزگار پرکار و فداکار را به خانواده ایشان و همه فرهنگ دوستان ایران به ویژه جامعه ناشنوایان تسلیت میگوید.
حسین گلبیدی؛ آموزگار و بنیانگزار مدرسه ناشنوایان اصفهان
حسین گلبیدی در ۱۳۰۷ در محله بیدآباد اصفهان به دنیا آمد تحصیلات ابتدایی را در مکتبی که در مسجد سید اصفهان و مسجد آمیرزا باقر دایر بود، گذراند.
خدمات فرهنگی او از ۱۳۳۰ آغاز گردید. او در ۱۳۳۲ کارشناسی ادبیات عرب را از دانشگاه اصفهان گرفت. عشق به تدریس و خدمت به کودکان کر و لال در ۱۳۳۳ که آموزگار کلاس سوم دبستان ملی جعفری اصفهان بود، در او شعلهور شد. حادثهای که منجر به پیدایش این روحیه و انگیزه در او شد.
در آن دوره، با کودک کر و لالی مواجه شده بود که پدرش برای جلوگیری از رها شدن در کوچه و خیابان، او را به دبستان سپرده بود. او چون زبان نداشت و نمیتوانست با بچهها ارتباط برقرار کند، در ساعات تفریح در کناری میایستاد و به دیگران نظاره میکرد. دل گلبیدی به حال او سوخت و برای اینکه او را از ناراحتی درآورد، او را نزد خود میخواند و با ایما و اشاره با وی صحبت میکند، کودک کرولال خوشحال میشد. گلبیدی هم از اینکه توانسته او را از تنهایی ناراحت کننده خارج کند، دلشاد شده بود.
به تدریج گلبیدی، چند کلمهای به او آموخت و چون کلمات را توانست خوب تلفظ کند، او را به دفتر دبستان نزد معلمان میبرد تا تشویقش کنند. سپس به مدیر دبستان پیشنهاد کرد تا اجازه دهد این کودک را در کلاس خود جای دهد و او را آموزش دهد و در امتحانات، با سایر شاگردان امتحان دهد.
این پیشنهاد پذیرفته شد و گلبیدی شروع به تدریس او کرد. هنوز چند ماهی نگذشته بود که پیشرفت یادگیری او مخصوصاً شعری که به او آموخته بود و در مقابل سایر معلمان اجرا کرد، باعث تعجب آنان شد.
در نهایت، این کودک کرولال توانست در امتحانات ثلث دوم در میان شاگردان شنوا به رتبه اول دست یابد. این امر بیش از پیش او را علاقمند به ادامه کار با کرولالها کرد. در این هنگام او به مدیریت مدرسهای که با دبستان اخیر حدود شش کلیومتر فاصله داشت، منصوب شد. به علت داشتن علاقه ویژه به همان کودک کرولال، صبح ها با دوچرخه به در منزل او میرفت و او را به مدرسه میبرد و عصرها نیز با دوچرخه او را به منزل باز میگرداند.
گلبیدی در بهمن ۱۳۳۳ رسماً به استخدام آموزش و پرورش درآمد و به روستای فرادنبه، در حوالی شهر بروجن منتقل گردید و چون علاقمند تدریس به کودکان کرولال بود، درباره احتمال وجود این گونه کودکان تحقیق کرد تا اینکه یک کودک کرولال به نام اسحاق ایرانپور به او معرفی شد.
گلبیدی او را همراه با شاگردان شنوا تحت تعلیم قرار داد. پس از مدتی که اسحاق توانست چند صفحه از کتاب اول را به درستی بخواند و املای آن را بنویسد، اداره فرهنگ بروجن این گونه پیشرفت کودک کرولال را تأیید کرد و نتیجه آن را به اداره فرهنگ اصفهان گزارش داد.
پس از یکسال، چون تعداد شاگردان کرولال به هشت نفر رسید، اداره فرهنگ اصفهان به ناچار در ۱۳۳۵ ابلاغ مدیریت و آموزگاری دبستان کرولالها را برای گلبیدی صادر کرد.
بدین ترتیب، تاریخ آموزش ناشنوایان اصفهان، بعد از تبریز و تهران، برای اولین بار با کار گلبیدی آغاز گردید.
این دبستان در دو سال اول در منزل محقری در خیابان طالقانی دایر بود و سپس به منزل وسیعی دارای مساحت هزار متر مربع در مقابل مدرسه چهارباغ کوی عالمآرا منتقل یافت که پرداخت اجاره پنج ساله آن بر عهده گلبیدی بود و اداره فرهنگ اصفهان هیچ گونه کمک مالی نمیکرد. بنابراین گلبیدی تا ۱۳۴۰ به تنهایی از صبح تا عصر مشغول تدریس و نیز تنظیف دبستان بود و از عصر تا پاسی از شب گذشته مشغول تهیه وسایل کمک آموزشی بود.
حدود بیست تابلو الکتریکی برای کمک به امر آموزش فارسی، حساب، جغرافیا و مفاهیم کسرهای اعشاری و متعارفی و غیره به دست گلبیدی تهیه شد.
گلبیدی در ۱۳۳۴ امتیاز دبستان کرولالها را از وزارت فرهنگ تقاضا کرد. پس از این تقاضا به تهران احضار شد و برای آزمون به دبستان کر و لالهای باغچهبان در دروازه دولت معرفی شد.
گلبیدی که باغچهبان را نمیشناخت، تا آن روز گمان میکرد که خود، نخستین آموزگار کودکان کر و لال است؛ غافل از اینکه باغچهبان سی سال پیش از این، آموزش کر و لال ها را آغاز کرده بود.
جبار باغچهبان پس از آزمایش او را پذیرفت. اما بهرغم اصرار فراوان باغچهبان، برای ماندن و اقامت او در تهران، گلبیدی به اصفهان بازگشت. پس از بازگشت، مدیریت دبستان مفید اسلامی را عهدهدار شد. بالاخره در ۱۳۳۵ شمسی اداره فرهنگ اصفهان مجوز تأسیس دبستان کر و لالهای اصفهان را صادر کرد. این دبستان، دو سال در منزل کوچکی در خیابان طالقانی دایر بود. پس از آن به منزل بزرگی منتقل شد. اما اداره فرهنگ به او کمکی نمیکرد.
در ۱۳۴۰، دکتر مهران، وزیر فرهنگ، به اصفهان رفت پس از بازدید از کر و لالهای اصفهان، ومدرسه آقای گلبیدی و مشاهده طرز کار تابلوهای الکتریکی ویژه آموزش هندسه که چند شکل هندسی روی آن ایجاد و مشخصات آنها توضیح داده شد، دستور اعطای نشان عالی به گلبیدی را صادر کرد و مبلغی حدود پنج برابر حقوق ماهانه را به عنوان پاداش داد و وعده اعزام آموزگار و مستخدم برای کمک به گلبیدی را داد.
او در ۱۳۴۲ قطعه زمینی وقفی به مساحت هزار و پانصد متر را که در کوی دولت سابق و خیابان آیتالله طیب فعلی واقع شده است، از اداره اوقاف اصفهان اجاره کرد و با هزینه شخصی بنایی به وسعت چهارصد متر مربع در آن ایجاد کرد.
گلبیدی در ۱۳۶۲ که بازنشسته شد، حدود هفت آموزگار و معلم کارگاهی داشت و شاگردان دبستان افزون بر خواندن و نوشتن، با فنون برق، مشبککاری، ماشیننویسی، درودگری و نقاشی آشنا میشدند.
گلبیدی در اواخر عمر در مغازهای در پاساژ خیابان آیتالله طالقانی کار میکرد و در جمعآوری اعانه برای انجمن حمایت از زندانیان اصفهان فعالیت میکرد و با فروتنی خاص و علاقه ویژه به ناشنوایان در مراسم آنان مانند مراسم اختتامیه ششمین گردهمایی مسئولان کانون-های ناشنوایان کشور (اردیبهشت ۱۳۸۲) که از سوی هیئت مدیره کانون ناشنوایان اصفهان برپا شد، حضور مییابد و با سخنرانی خویش رهنمودهای لازم را به حضار میدهد.
از گلبیدی، اثر مستقلی در زمینه آموزش ناشنوایان در دسترس نیست. ولی دیدگاه ها و تجارب او در لابهلای سخنرانی و مصاحبهها، به صورت مکاتبه و خاطرهنویسی دیده میشود. او، در به کارگیری وسایل کمک آموزشی در امر آموزش کودکان ناشنوا برای یادگیری درس و لزوم آموزش هنر و فنون به شاگردان ناشنوا برای تقویت و باروری استعداد ذاتی، تأکید دارد.
مآخذ
باغچهبان، ثمینه، بهره ناشنوایان، تهران، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۵، ص ۵۲-۵۱؛ قهرمان، روزبه، بررسی چگونگی گسترش آموزش و پرورش ناشنوایان در جهان اسلام، به خصوص در ایران، پایاننامه کارشناسی ارشد در رشته تاریخ و تمدن ملل اسلامی، مشهد، دانشگاه آزاد، ۱۳۸۱؛ همو، مصاحبه «مکاتبه» با حسین گلبیدی و پاسخ او، ۲۰/۳/۱۳۸۲، ص۱۷۶-۱۷۴؛ گلبیدی، حسین، آیین فرزانگی، اداره کل آموزش و پرورش استان اصفهان ۱۳۷۶، ص ۱۹۲-۱۷۵؛ اطلاعات شخصی حسین گلبیدی.
آموزگار عاشق و تأسیس مدرسه ناشنوایان
حسین گلبیدی در محله بید آباد اصفهان به سال ۱۳۰۷ شمسی به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی را در مکتبی که در مسجد سید اصفهان و مسجد آمیرزا باقر دایر بود، گذراند.
خدمات فرهنگی گلبیدی از سال ۱۳۳۰ شمسی آغاز گردید. او در سال ۱۳۳۲ لیسانس ادبیات عرب را از دانشگاه اصفهان گرفت.
عشق به تدریس و خدمت به کودکان کرولال در سال ۱۳۳۳ در گلبیدی شعله ور شد. ایشان در این زمان آموزگار کلاس سوم دبستان ملی جعفری اصفهان بودند.
در این زمینه «گلبیدی» میگوید: در آن زمان، با کودک کرولال مواجه شدم که پدرش برای جلوگیری از رها شدن در کوچه و خیابان، او را به دبستان سپرده بود. او چون زبان نداشت و نمیتوانست با بچهها ارتباط برقرار کند، در ساعات تفریح در کناری میایستاد و به دیگران نظاره میکرد، دلم به حال او سوخت و برای اینکه او را از ناراحتی درآورم، او را نزد خود میخواندم و با ایما و اشاره با وی صحبت میکردم، کودک کرولال خوشحال شد. منهم از اینکه توانستم او را از تنهایی ناراحت کننده خارج کنم، دلشاد میشدم.
رفته رفته چند کلمه ای به او یاد دادم و چون کلمات را توانست خوب تلفظ کند، او را به دفتر دبستان نزد معلمان میبردم تا او را تشویق کنند.
بنابراین به مدیر دبستان پیشنهاد کردم که اجازه دهد این کودک را در کلاس خود بنشانم و او را تعلیم بدهم و در موقع امتحانات، با سایر شاگردان امتحان بدهد. خوشبختانه این پیشنهاد مورد قبول واقع شد و من شروع به تدریس او کردم. هنوز چند ماهی نگذشته بود که پیشرفت یادگیری او مخصوصا شعری را که به او آموخته بودم و در مقابل سایر معلمان اجرا کرد، باعث تعجب آنان شد. در نهایت، این کودک کرولال توانست در امتحانات ثلث دوم در میان شاگردان شنوا به رتبه اول دست پیدا کند. این امر بیش از بیش مرا علاقمند به ادامه کار با کرولالها کرد.
در این موقع، من به مدیریت مدرسه ای که با دبستان اخیر حدود شش کیلومتر فاصله داشت، منصوب شدم. به علت داشتن علاقه ویژه به همان کودک کرولال، صبح ها با دوچرخه به درب منزل او میرفتم و او را به مدرسه میبردم و عصر ها نیز با دوچرخه او را به منزل باز میگرداندم.
گلبیدی در بهمن ۱۳۳۳ رسماً به استخدام آموزش و پرورش درآمد و به قریه «فرادنبه» در حوالی شهر بروجن منتقل گردید و چون علاقمند تدریس به کودکان کرولال بود، در مورد احتمال وجود اینگونه کودکان تحقیقات به عمل آورد تا اینکه یک کودک کرولال به نام «اسحاق ایرانپور» به او معرفی شد.
گلبیدی او را به همراه با شاگردان شنوا تحت تعلیم قرار داد. پس از مدتی که اسحاق توانست چند صفحه از کتاب اول را بدرستی بخواند و هم املا آن را بنویسد.
اداره فرهنگ بروجن اینگونه پیشرفت کودک کرولال را تایید کرد و نتیجه آن را به اداره فرهنگ اصفهان گزارش دادند از این رو، گلبیدی بخاطر عشق و علاقمندی زیاد به کار با کرولالها، تقاضای امتیاز دبستان کر و لالها را از وزارت فرهنگ کرد لذا در مرداد ۱۳۳۴ به تهران احضار شد و برای آزمایش، به دبستان «کر و لالهای باغچهبان» که در دروازه دولت دایر بود، معرفی شد.
ناگفته نماند که گلبیدی نام «جبار باغچهبان» و وجود دبستان برای تعلیم به کودکان کر و لالها را نشنیده و نمی دانست و تصورش این بود که او مبتکر تدریس کر و لالها در ایران است. بنابراین وقتی به حضور باغچهبان رسید، متعجب شد که سی سال قبل از او، باغچهبان این کار را آغاز کرده است.
باغچه بان در این دیدار، پس از آزمایش ها، گلبیدی را ستود و با بزرگواری گفت:
«با توجه به علاقه ای که به تدریس کر و لالهای دارید، من از وزارت فرهنگ تقاضا می کنم که تو را به این دبستان منتقل کند و به اندازه ای که اداره فرهنگ به تو حقوق می دهد، فوق العاده می دهم و زنی را هم به عقد تو در می آورم و یکی از اطاق های دبستان را هم در اختیارت قرار میدهم.»
اما متأسفانه پیشنهاد باغچهبان در نزد وزارت فرهنگ، عملی نگردید و گلبیدی دوباره به اصفهان برگشت و به دبستان «مفید اسلامی» معرفی شد.
صاحب امتیاز دبستان قبول کرد، گلبیدی مدیریت آن را به عهده بگیرد و در صورت داشتن اوقات بیکاری با کودکان کرولال کار کند، او توانست رسماً اوّلین کودک کرولال را که بسیار کم بنیه بود، به شاگردی بپذیرد. بعد از یکسال، چون تعداد شاگردان کرولال به هشت نفر رسید، اداره فرهنگ اصفهان به ناچار در سال ۱۳۳۵ ابلاغ مدیریت و آموزگاری دبستان کر و لالهای را برای گلبیدی صادر کرد. بدین ترتیب، تاریخ آموزش ناشنوایان اصفهان (بعداز تبریز و تهران) برای اوّلین بار توسط گلبیدی آغاز گردید. این دبستان در دوسال اوّل در منزل محقری واقع در خیابان طالقانی دایر بود و سپس به منزل وسیعی دارای مساحت هزار متر مربع در مقابل مدرسه چهار باع کوی عالم آرا منتقل یافت که پرداخت اجاره پنج ساله آن را بر عهده گلبیدی بود و اداره فرهنگ اصفهان هیچگونه کمک مالی نمی کرد بنابراین گلبیدی تا ۱۳۴۰ به تنهایی از صبح تا عصر مشغول تدریس و نیز تنظیف دبستان بود و از عصر تا پاسی از شب گذشته مشغول تهیه وسایل کمک آموزشی بود.
حدود بیست عدد تابلو الکتریکی برای کمک به امر تعلیم فارسی، هندسه، حساب، جغرافیا و مفاهیم کسرهای اعشاری و متعارفی و غیره توسط گلبیدی تهیه شد. در سال ۱۳۴۰، دکتر مهران – وزیر فرهنگ – به اصفهان آمد و بعد از بازدید از دبستان کرولالهای اصفهان (گلبیدی) و مشاهده طرز کار تابلوهای الکتریکی ویژه آموزش هندسه که چند شکل هندسی روی آن ایجاد و مشخصات آنها توضیح داده شد، دستور اعطای یک نشان عالی به گلبیدی را صادر کرد و مبلغی حدود پنج برابر حقوق ماهانه را به عنوان پاداش داد و وعده اعزام آموزگار و مستخدم برای کمک به گلبیدی را داد.
گلبیدی در سال ۱۳۴۱ صاحب اوّلین آموزگار و مستخدم شد و در سال ۱۳۴۲ قطعه زمینی موقوفه به مساحت هزار و پانصد متر را که در کوی دولت سابق و خیابان آیت الله طیب فعلی واقع شده است، از اداره اوقاف اصفهان اجاره کرد و با هزینه شخصی بنایی به وسعت چهار صد متر مربع در آن ایجاد کرد.
گلبیدی در سال ۱۳۶۲ که بازنشسته شد، حدود هفت آموزگار و معّلم کارگاهی داشت و شاگردان دبستان علاوه بر خواندن و نوشتن، با فنون برق، مشبک کاری، ماشین نویسی، درودگری و نقاشی آشنا میشدند.
مرحوم حسین گلبیدی در اواخر عمرش در موزهای واقع در پاساژ خیابان آیت الله طالقانی کار می کرد و در جمعآوری اعانه برای انجمن حمایت از زندانیان اصفهان فعالیت میکرد و با فروتنی خاص و علاقه ویژه نسبت به ناشنوایان داشت، در مراسم آنان مانند مراسم اختتامیه ششمین گردهمایی مسئولان کانون های ناشنوایان کشور (اردیبهشت ۱۳۸۲) که توسط هیئت مدیره کانون ناشنوایان اصفهان برپا شد، حضور یافت و با سخنرانی خویش رهنمودهای لازم را به حضار میداد.
گلبیدی اثر مستقلی در زمینه آموزش ناشنوایان را از خود باقی نگذاشت. هرچند دیدگاهش در لابه لای سخنرانی و مصاحبه به صورت مکاتبه و خاطرهنویسی دیده میشود:
۱٫ بکارگیری وسایل کمک آموزشی در امر تعلیم به کودکان ناشنوا (برای تسهیل در یادگیری درس)
۲٫ لزوم آموزش هنر و فنون به شاگردان ناشنوا (برای تقویت و باروری استعداد ذاتی)
مأخذ
بنیاد پژوهشهای ناشنوایان ایران.
دبستان کرولالهای گلبیدی اصفهان، مرکز آموزشی برای ناشنوایان در اصفهان
محمد نوری
حسین گلبیدی، همچون جبار باغچهبان نقش مؤثری در خدمات آموزش کر و لالها داشت. او از ۱۳۳۰ در دبستان ملی جعفری مشغول آموزش بود و حادثهای موجب جلب توجه او به ناشنوایان شد.
کودک کر و لالی را به دبستان سپردند. این کودک در زمانهای استراحت، چون زبان نداشت و نمیتوانست با بچهها ارتباط برقرار کند، در کناری میایستاد و به دیگران نگاه میکرد. قلب رئوف گلبیدی برای این کودک به درد آمد. برای اینکه او را از ناراحتی درآورد، گاه او را نزد خود میخواند و با ایما و اشاره با وی صحبت میکرد.
کودک خوشحال میشد و گلبیدی هم از اینکه توانسته بود او را از ناراحتی خارج کند دلشاد میشد.
رفته رفته چند کلمهای به او آموخت و چون کلمات را توانست تلفظ کند، او را در دفتر مدرسه نزد معلمان میبرد و او کلمات را ادا میکرد و معلمان او را تشویق میکردند و او نیز به ادامه کار علاقمند میشد.
پس از مدتی که توانست جملاتی را به او بیاموزد، به مدیر مدرسه پیشنهاد کرد نام کودک را در میان محصلان کلاس اول ثبت کرده و در کلاس خودش به او جایی دهد.
با این پیشنهاد گلبیدی موافقت شد و آن کودک به طور رسمی شروع به تحصیل کرد و با کمال تعجب توانست در امتحانات ثلث دوم در بین دانشآموزان سالم، به رتبه اول دست یابد. این امر بیش از پیش گلبیدی را علاقهمند به ادامه این کار ساخت.
گلبیدی در ۱۳۳۳ به استخدام رسمی فرهنگ درآمد و او را به بروجن منتقل کردند. چون علاقهمند تدریس به کودکان کر و لال شده بود، در بروجن نیز تحقیقاتی درباره وجود کودکان کرولال کرد تا اینکه کودک کرولالی به او معرفی شد و او را همراه با دانشآموزان سالم تحت آموزش قرار داد. پس از چند ماه توانست چند صفحه از کتاب را به او بیاموزد که هم بخواند و هم املای آن را بنویسد.
با آزمایشی که اداره فرهنگ بروجن و همچنین اداره فرهنگ اصفهان از این کودک گرفت، هر دو اداره تحقق این کار را گواهی کردند و با وزارت فرهنگ مکاتبه شد تا دستور دهند کلاسی مخصوص این قبیل کودکان دایر کنند.
آبان ۱۳۳۴ اداره فرهنگ اصفهان ابلاغی به عنوان آموزگاری در دبستان « مفید اسلامی» برای گلبیدی صادر کرد. او چون علاقهمند به تدریس کرولالها بود، تقاضا کرد او را تنها به آموزش کر و لال ها بگمارند؛ اما متأسفانه اداره فرهنگ در پاسخی همراه با استهزا، مینویسد: این اداره برای تدریس کر و لال اعتباری ندارد.
گلبیدی یک سال بعد در ۱۳۳۵، دوباره از وزارت فرهنگ تقاضا میکند و این بار با صدور مجوز، اداره فرهنگ اصفهان ابلاغ او را برای مدیریت و آموزگاری مدرسه کرولالها صادر میکند. گلبیدی، دو سال در خیابان طالقانی در منزل کوچک اجارهای، کار خویش را ادامه داد و سپس منزل وسیعی که حدود یک هزار متر مربع وسعت داشت، مقابل مدرسه چهار باغ کوی عالمآرا اجاره کرد و تا ۱۳۴۰ به تنهایی عهدهدار امر تدریس و حتی نظافت مدرسه بود.
در این مدت اداره فرهنگ هیچ گونه آمادگی برای کمک به او نشان نداد. او هم از صبح تا عصر مشغول تدریس و از عصر تا پاسی از شب گذشته مشغول تهیه وسایل کمک آموزشی بود. او در این سالها، نزدیک به بیست تابلوی الکتریکی برای آموزش درسهایی نظیر فارسی و حساب و هندسه و جغرافیا، تهیه کرد.
در ۱۳۴۰ دکتر مهران، وزیر فرهنگ، از مدرسه بازدید کرد و با مشاهده روش کار این تابلوها و موفقیتهای گلبیدی، دستور اعطای یک نشان، و نیز دستور کتبی مبلغی معادل پنج ماه حقوق به عنوان پاداش را صادر کرد و درباره معلم و مستخدم هم به مدیر کل دستوراتی داد.
البته نشان و پاداش داده شد، اما از معلم و مستخدم تا سال ۱۳۴۱ که هدایتالله موسوی به مدیریت کل منصوب شد، خبری نبود و در این سال نخستین معلم و مستخدم در اختیار گلبیدی قرار گرفت.
مرحوم گلبیدی در ۱۳۴۲ قطعه زمین موقوفهای را که در کوی دولت (آیت الله طیب فعلی) بود، از اداره اوقاف اجاره کرد و با هزینه شخصی حدود چهارصد متر ساختمان در آن ایجاد، و مشغول کار شد. او توانست با ایجاد شش کلاس پسرانه و دخترانه و کارگاه های مختلف، دانشآموزان را افزون بر خواندن و نوشتن یا حرفههای نجاری و مشبککاری، با ماشیننویسی، نقاشی و سیمکشی برق آشنا کند که هر یک از دانشآموزان پس از پایان دبستان به کارهای مورد علاقه مشغول شدند و برخی نیز، تحصیلات را تا مراحل متوسطه و کارشناسی ادامه دادند.
گرچه شروع و ادامه کار با مشکلات بسیاری همراه بود، ولی علاقه شخصی و کم توقعی او موجب ایجاد مؤسسهای آبرومند و پر افتخار شد.
گلبیدی، در ۱۳۶۲ بازنشست شد و مؤسسه را به اداره آموزش و پرورش تحویل داد.
تلاش و دلسوزی او در این مدرسه بسیاری را تحت تأثیر قرار داد. شهید مرتضی مطهری در یادداشتی در مهرماه ۱۳۴۹ از خدمات گلبیدی بسیار تجلیل و قدردانی کرده است.
متفکران و فرهیختگان همچون محمد خوانساری در ۱۳۴۹، محمدتقی جعفری در ۱۳۴۵، علی شریعتمداری در ۱۳۴۳، محمدتقی شریعتی در ۱۳۴۳، محمدتقی فلسفی در ۱۳۴۰، حبیبالله فضائلی در ۱۳۳۷ و دهها شخصیت داخلی و خارجی دیگر با دیدن مرکز آموزشی گلبیدی یا شنیدن وصف آن در یادداشتهایی، این تلاش را ستودهاند.
زندگینامه حسین گلبیدی: آشنایی بیشتر با این مرکز، منوط به آگاهی از زندگی بنیانگذار آن است. او در ۱۳۰۷ در محله بیدآباد اصفهان به دنیا آمد. نخست در مکتب آشیخ عزیزالله سیاهانی در مسجد اصفهان و سپس در مکتب ملااحمد در مسجد آمیرزا باقر، به تحصیلات ابتدایی خود پایان داد. در دوره سربازی با مطالعه شخصی و شرکت در امتحانات متفرقه گواهینامه ابتدایی خود را دریافت کرد. وی مطالعه شخصی خود را ادامه داد و تا دریافت دیپلم پیشرفت کرد.
در ۱۳۳۰ در دبستان ملی مفید، کار خود را آغاز کرد و در ۱۳۳۳ به طور رسمی وارد آموزش و پرورش شد و در ۱۳۳۲ از دانشگاه اصفهان در رشته ادبیات عرب مدرک کارشناسی گرفت. از استادان برجسته او، استاد محمد مهریار، استاد بدرالدین کتابی، دکتر شهرتاش و دکتر موسوی را میتوان نام برد.
استاد حسین گلبیدی، افزون بر تأسیس دبستان کرولالهای اصفهان، در ده ها فعالیت فرهنگی و اجتماعی شرکت فعال داشته که میتوان به فعالیت های زیر اشاره کرد: شرکت فعال در تأسیس انجمن تبلیغات دینی با حدود یکهزار عضو در ۱۳۳۵؛ تأسیس دفتر نمایندگی مجله مکتب اسلام در ۱۳۴۰ که در طول سه سال تصدی ایشان، شمارگان آن از صد نسخه به پنج هزار نسخه رسید؛ ریاست مؤسسه خیریه ایتام، انجمن مددکاری امام زمان(عج) در ۱۳۴۹؛ مشارکت در تأسیس کانون علمی و تربیتی جهان اسلام در ۱۳۴۶؛ شرکت در تأسیس مؤسسه فرهنگی آموزشی ابابصیر در ۱۳۴۸؛ همکاری با انجمن حمایت از زندانیان اصفهان.
گلبیدی بیشتر این فعالیتها را در محل دبستان کر و لالها انجام میداد. از ابتدای تأسیس این مدرسه تا پیش از انقلاب اسلامی ایران، صدها تن از شخصیت های برجسته مملکتی از این مدرسه دیدار کرده و دفتر یادبود این مدرسه را امضا کردهاند.
مآخذ
مجله سالانه فرزانگی، ستاد بزرگداشت مقام معلم استان اصفهان، جلد چهارم، بهار ۱۳۷۶، ص ۱۷۵-۱۷۹٫
دانشنامه ناشنوایان (دانا)، جلد سوم، تهران، مؤسسه فرهنگی فرجام جام جم، ۱۳۸۸٫
تاریخچه آموزش و پرورش ناشنوایان در اصفهان در گفتوگو با حسین گلبیدی
مصاحبهکننده: اباذر نصر اصفهانی
مدیریت دانشنامه ناشنوایان از آقای حسین گلبیدی اطلاعات مختصری داشت و میدانست از نظر تاریخی ایشان ریشه و سلسله جنبان فرهنگ و آموزش ناشنوایی در منطقه اصفهان است. از اینرو، تصمیم گرفته شد به سراغ او رفته و با انجام گفتوگویی، دیدگاه ها و اطلاعات او را ثبت کنیم تا در حافظه تاریخ بماند، و نسلهای آینده ناشنوا و نیز پژوهشگرانِ عرصه ناشنوایی متوجه باشند، چه کسانی، چه نقشهایی آفریدهاند.
آقای گلبیدی همچون بسیاری از فرهیختگان این مرز و بوم در لابلای تاریخ پرهیاهوی معاصر فراموش شد و حتی آنگونه که بایسته او بود از خدماتش سپاسگزاری شایسته نشد.
البته ایشان و همه خادمان و عاشقان فرهنگ ناشنوایی بدانند، مدیریت این دانشنامه علیرغم محدودیت های فراوان تا جایی که میتوانست تلاش کرد تا واقعیت ها، ضبط و ثبت و در لابلای مقالات درج شود؛ حقایق برملا شود و چهرههای اصیل معرفی شوند. به همین دلیل گفتوگویی با آقای حسین گلبیدی انجام دادیم و نوشتار آن را در جلد سوم دانشنامه ناشنوایان، بخش ضمائم به مناسبت مدخل گلبیدی آوردیم.
به امید اینکه همه کسانی که در ساخت بنای رفیع فرهنگ ناشنوایی مشارکت داشتند، شناسایی و معرفی شوند. این آرزو وقتی تحقق پیدا میکند که فقط به قلهها، مثل جبار باغچهبان توجه نکنیم و همه کسانی که در مناطق دور و نزدیک متصدی امور مختلف بودهاند معرفی شوند.
من حسین گلبیدی در ۱۳۰۷ در شهرستان اصفهان متولد شدم. پیش از شغل معلمی، خیاط بودم. در همان هنگام که خیاط بودم، در انجمن تبلیغات دینی که در اصفهان تأسیس شد، حضور داشتم. آقایان ضیاءالدین، مرحوم آیتالله کرمانی و حاج آقا جمالالدین صمدی هم در آن انجمن عضویت داشتند. این انجمن در ۱۳۲۴ تأسیس شده بود و نشریهای به نام ندای دین منتشر میکرد؛ تا اینکه در ۱۳۲۷ با ممانعت اطلاعات شهربانی، فعالیت آن، عملاً تعطیل شد.
در همان سال، ۱۳۲۷ با دوستان، مجمعی به نام مجمع اتحادیه مسلمین تأسیس کردیم که بیشتر در دورههای انتخابات فعال بود. سپس تشکیلاتی به نام کانون علمی و تربیتی جهان اسلام، عضو شدم. دفتر مرکزی آن در اصفهان استقرار داشت. این تشکل شبیه حسینه ارشاد تهران بود و کسانی چون شهید مرتضی مطهری، شهید سید محمد حسینی بهشتی، عضو آن بودند.
پس از یأس و دلسردی از احزاب و تشکل ها، تمامی همت، نیرو و استعداد خود را در عرصه آموزگاری مصرف کردم و بین سال های ۱۳۳۰ تا ۱۳۶۲ فقط به شغل معلمی پرداختم. این دوره از سال های پربرکت و پر خاطره عمرم بود.
پس از پذیرش در آموزش و پرورش، ابتدا در دبستانی به نام «دبستان جعفری»، وابسته به جامعه الاسلامی، مشغول شدم که در خیابان بیدآباد نزدیک مسجد سید واقع شده بود. آغاز ورود من به عرصه ناشنوایی از اینجا شروع شد که سر کلاس دوم ابتدایی بودم، کودک کر و لالی را که هم اکنون در خیابان مسجد سید به شغل پیراهندوزی اشتغال دارد، به آن مدرسه آوردند. او را در کلاس پیشدبستانی جای دادیم تا بچهها اذیتش نکنند.
در زنگ های استراحت، این بچه را میدیدم که گوشهای میایستاد و نظارهگر دیگر کودکان بود. همواره برای او ناراحت بودم و سراغ او میرفتم و با او صحبت میکردم.
پس از مدتی چند کلمه به او آموختم و از او خواستم تا آنها را ادا کند و پس از اینکه او ادا کرد، من خیلی خوشحال شدم و این روش را ادامه دادم.
یادم هست که شعری در کتاب اول دبستان بدین صورت بود: «من که از گل بهترم پسرم من پسرم». این شعر را به او آموختم.
پشت کار او در یادگیری، مرا تشویق کرد تا با او بیشتر کار کنم. در کنار آموزش او همواره به فکر راه حل و چارهاندیشی بودم تا انبوهی از ناشنوایان مانند دیگر قشرهای جامعه باسواد شوند و در جامعه مفید و مولد باشند.
وقتی شعری به او یاد میدادم، پس از من با زبان بیزبانی آن را تکرار میکرد. روزی او را به دفتر آوردم که شعر را برای معلم ها بخواند، معلمان و مدیران تحت تأثیر شعرخوانی این کودک قرار گرفتند و مرا تشویق کردند تا کار را با او ادامه دهم. پس از آموزش برخی کلمات، به مدیر مدرسه شرکت او در کلاس اول ابتدایی را پیشنهاد دادم تا بلکه او را، فوقالعاده درس بدهم.
با پذیرش این پیشنهاد، دوره آموزشی ناشنوایان عملاً آغاز شد و شروع درس دادن به او اولین تجربه من بود. معمولاً ناشنوایان دقت زیاد دارند و کارهای ظریف و نیازمند به حوصله و دقت را بهتر از افراد سالم انجام میدهند. مثلاً خط و نقاشی آنها خیلی خوب است. زیرا هنگام کار، همه حواسشان معطوف به کار است.
این کودک که در سطح محدود و با امکانات کم آموزش داده شد، در ثلث دوم، شاگرد اول شد. حدود یک سال که آنجا بودم مدام روی این کودک کار کردم و به عنوان اولین ناشنوایی که تعلیم میدادم.
تجربههای مفیدی کسب کردم. سپس به مدیریت مدرسهای در دروازه دولت، کوچه جهانبانی منصوب شدم. منزل این کودک در بیدآباد بود؛ و فاصلهها زیادتر شده بود. از این رو، خودم هر روز صبحها با دوچرخه او را از منزل به مدرسه میآوردم و عصر هم باز میگرداندم. البته همه فعالیتهای آموزشی من درباره این کودک بدون حقوق و رایگان بود.
در ۱۳۳۳ در اداره فرهنگ استخدام شدم. قبل از آن در استخدام مدرسه ملی بودم. پس از استخدام به بروجن، قریه فردامبه منتقل شدم. در آنجا چون علاقهمند به آموزش کر و لالها بودم، به جستجوی بچههای کرولال پرداختم.
دستفروشی یک فرزند کر و لال داشت؛ به او پیشنهاد آوردن فرزندش به مدرسه و آموزش او را دادم؛ اما با مخالفت او مواجه شدم.
سپس به بروجن رفتم و فرزند ناشنوای یک قصاب را پیدا کردم. او را تشویق به درس و آمدن به مدرسه کردم و مقدمات پذیرش او را فراهم کردم. پس از پذیرش او هر روز با دوچرخه به فردامبه میآمد.
مسافت فردامبه تا بروجن حدود هشت تا نُه کیلومتر بود. پس از مدتی تصمیم گرفتم با اداره آموزش و پرورش درباره طرح ها و علاقهها و کارهای خودم مکاتبه کنم. نامه نوشتم که من در اصفهان چنین برنامهای داشتم و مایل هستم با مساعدت اداره، کلاسی ویژه ناشنوایان برگزار کنم. البته فکر میکردم که این کار ابتکار من در ایران است؛ غافل از اینکه مرحوم باغچهبان پیش از من این کار را آغاز کرده است.
این نامه به تهران ارسال شد و به دلیل تعهد خدمت پنج ساله در خارج از شهر، کاری از پیش نرفت. نامه دیگر به مدیریت اداره نوشتم و تأکید کردم که نمیخواهم منتقل شوم و هر جایی که اداره آموزش و پرورش صلاح بداند، آمادگی دارم برای این کار خدمت کنم.
در مرداد ماه ۱۳۳۴، یکی از دوستان ساکن شهرکرد خبر موافقت با انتقالی را به من رساند. من به تهران رفتم و سراغ آقای احمد مهران را که معاون وزیر فرهنگ بود گرفتم. البته توصیهای از حاج آقا فیضالله نوری دبیر فیزیک در اصفهان به همراه داشتم؛ آقای مهران قبلاً مدیر مدرسه هراتی بود و با آقای نوری آشنایی و روابط دوستانه با هم داشتند. به هر حال اینها زمینههای مساعد برای موافقت با طرح من بود.
وقتی سراغ آقای مهران رفتم، با پرسش و گفتوگو اطلاعاتی از کارهای من به دست آورد. از جمله پرسید: گواهی آموزش به کرولالها را چه کسی به شما داده است؟ گفتم ادارههای آموزش و پرورش اصفهان و بروجن مجوز دادهاند.
ایشان گفت: اینها متخصص در این زمینه نبودهاند و صلاحیت اعطای گواهی نداشتهاند. از اینرو شما را به آقای باغچهبان معرفی میکنم و اگر ایشان گواهی کرد، شما را منتقل میکنیم.
بهرحال نزد آقای باغچهبان رفتم و او مرا آزمود و گفت: به نظر من شما کر و لالها را بهتر از سالمها میتوانید آموزش دهید. آنگاه پرسید: متأهل هستید؟ گفتم: نه. گفت: اگر بیایی تهران و کمک من باشی، من به اندازه پرداخت اداره فرهنگ، به شما حقوق میدهم. البته فوقالعاده هم میدهم و وسایل ازدواجت از جمله خانهای را نیز فراهم میکنم.
در پاسخ گفتم: مانعی ندارد؛ اما قلباً مایل به رفتن به آنجا نبودم. زیرا مدرسه باغچهبان مختلط بود و پسران و دختران، بزرگ بودند و من هم مجرد بودم و احساس کردم مفسده دارد. ولی فکر کردم اگر پاسخ منفی دهم، ایشان مرا تأیید نمیکند. به همین سبب پذیرفتم.
ایشان گفت: با آقای مهران، معاون وزیر، در این زمینه صحبت میکنم. پس از آنجا به منزل آیتالله کاشانی رفتم. به دلیل ارتباطات قبلی، با ایشان آشنا بودم؛ گزارشی از کارهای خود را به ایشان دادم و در ادامه گفتم: مایل نیستم به تهران بیایم و دوست دارم در اصفهان استخدام بشوم و به آموزش کر و لالها همت بگمارم.
پسر ایشان، سید مصطفی کاشانی، نماینده مجلس بود. یک نامه خطاب به آقای مهران نوشت و درخواست استخدام کرد. زیرا فهمید که مهارت و اطلاعاتی در زمینه ناشنوایان دارم. گفت: من با آقای باغچهبان صحبت میکنم و شما چند روز دیگر بیا و جواب را بگیر.
پس از چند روز به ملاقات ایشان رفتم، گفت: من دستور دادهام شما را به شهرتان منتقل کنند تا همان برنامه را ادامه دهید. سپس به بروجن برگشتم و دائم با اداره اصفهان در تماس بودم. بالاخره در شهریور ماه اطلاع یافتم که ابلاغم آمده، ولی با عنوان آموزگاری دبستان مفید که دبستان عادی بود و در فلکه چهارسوق در خیابان طالقانی کنونی قرار داشت. به آنجا رفتم و گفتم: من میخواهم کرولال درس بدهم.
آنها گفتند: شما را به عنوان آموزگار فرستادهاند. ولی اگر مدیریت مدرسه را قبول کنید و افزون بر آموزش چند ساعته در کلاس، کارهای دفتری را هم قبول کنید، میتوانید شاگرد کر و لال بگیرید و به آنها درس بدهید.
من هم مجبور بودم به خاطر کار و علاقهام این پیشنهاد قبول کنم. آنگاه برای آموزش کر و لالها آگهی دادم. از اینرو باید دبستان «مفید» در سال ۱۳۳۴، را اولین مدرسه برای آموزش ناشنوایان اصفهان دانست.
تا سال ۱۳۳۵ آنجا بودم؛ و حدود شش نفر کر و لال که دختر و پسر بودند و سر کلاس ها حاضر میشدند آموزش دیدند. در این مدت بعضی از بچههای کر و لال را خودم با دوچرخه میآوردم و میبردم. این ماجرا تا سال ۱۳۳۵ ادامه داشت.
در ۱۳۳۵ تقاضای امتیاز تأسیس مدرسه کر و لال را به اداره دادم؛ یعنی مدرسهای با عنوان دبستان کر و لالها دایر کنم. بالاخره با تلاش فراوان امتیاز را گرفتم. مهم این بود که اداره آموزش و پرورش مجبور شد تمام وقت مرا به این کار اختصاص دهد و من به آرزوی قلبی خود که تلاش دائمی برای ناشنوایان بود رسیدم.
پس از مدتی از دبستان «مفید» بیرون آمدیم و آموزش ناشنوایان را به خیابان طالقانی، کوچه علیقلیبیگ به یک خانه محقری منتقل کردیم. این منزل محقر، اولین دبستان کر و لال های مستقل در اصفهان بود. اجاره آن خانه، در هر ماه ۱۸۰ تومان بود و این اجاره در آن زمانم سنگین بود. مجبور بودم با تلاش فراوان اجاره دیگر هزینههای مدرسه را از جاهای مختلف تهیه میکردم. از جمله، بر طبق مصوبه قانونی، میتوانستیم از خارجیهای ساکن در ایران مطالبه مبالغی به عنوان مالیات داشته باشیم؛ با استفاده از همین شیوه قانونی، از امریکایی ها یک کارگاه نجاری با تمام وسایل گرفتیم.
تعدادی میز و نیمکت گرفتیم. نیکوکار دیگری یک نفر هم یک دستگاه سمعک چند نفره هدیه کرد. یکی هم آمپلی فایر و چندین وسیله مورد نیاز دیگر اهدا کرد. البته از بچهها هم ماهیانه بین ۴ تا ۵ تومان میگرفتیم.
حدود ۲ سال در آن مکان بودیم. این نکته مهم است که تا ۷ سال مدرسه و آموزش ناشنوایی را خودم به تنهایی مدیریت میکردم و از برنامهریزی و ارتباطات تا دیگر کارها، همه را به تنهایی انجام میدادم؛ بالاخره در مدرسه مدیر و هم معلم و هم مستخدم بودم. در آن سالها ابتکاری داشتم، درست مانند مانیتور کامپیوتر کار میکرد.
تابلوهایی ساخته بودم که تمام درسها را میتوانستیم روی آنها نمایش دهیم. این تابلوها، بیست عدد بود و با برق کار میکرد. در اثر دیدن همین تابلوها بود که نیکوکارها، حتی آمریکاییها خوششان میآمد و مساعدت میکردند.
این طرحها معمولاً فکر خودم بود. با مطالعه و تفحص، به ویژه احساس نیاز و گاهی اوقات با مشاهده برخی صحنهها به طراحی و ابتکار میرسیدم. مثلاً یک تابلو ساخته بودم که تمام اشکال هندسه مسطحه روی آن نمایش داده میشد. وقتی یک شکل روی تابلو ایجاد میشد فوری چراغ روشن میشد و زیر آن نام شکل هم نوشته میشد. محاسبه مساحت و محیط آن را نیز نمایش میداد تا زمانی که در خیابان طالقانی بودم، حدود سه تابلو درست کردم: یکی برای فارسی و دیگری برای جدول ضرب بود.
وقتی در خیابان طالقانی مستقر بودیم، در ۱۳۳۷، روزی به مرحوم سپاهانی – پدر مسئول کتابفروشی فرهنگسرا واقع در دروازه دولت کنونی- گفتم: جای ما کوچک است. او هم محلی بزرگ را در خیابان چهارباغ، مقابل مدرسه چهارباغ, کنارنهر آب، که حالا پاساژ شده است، پیشنهاد کرد.
ساختمانهای آنجا خرابه بود. تصمیم گرفتم، یک مکان خیلی خوب و تمیز در آنجا ایجاد کنم. آنجا را پنج ساله به بیست هزار تومان رهن کردم. به فکر افتادم، هزینه اجاره و رهن را از خود محل تأمین کنم.
در این مکان، دو باغچه خیلی بزرگ داشت؛ با باغبانی قرار گذاشتیم که گل تولید کنیم و بفروشیم؛ و زمین و آب از ما و کاشت و فروش گل از او باشد و سالانه مبلغی به مدرسه بدهد. از سوی دیگر دیوارها و ستونهای آنجا را نیز تعمیر کردیم. اسباب بازی مانند چرخ و فلک ساختم.
سال ۱۳۴۰ دکتر مهران وزیر آموزش و پرورش به اصفهان آمد؛ از او دعوت کردیم تا از مدرسه بازدید کند. وقتی به مدرسه آمد من با تابلوها چند شکل نمایش دادم. او پرسید: این تابلوها اختراع کیست؟ گفتم ابتکار خودم است. خیلی خوشحال شد و به مدیر کل آموزش و پرورش اصفهان به نام معصوم خانی، گفت یک نشان برای من از تهران تقاضا کند. همچنین در یاداشتی، دستور پرداخت پنج ماه حقوق اضافی داد.
سپس از مشکلات سوال کرد. من هم گفتم: من اینجا هم مدیرم و هم معلم و هم مستخدم هستم. به همین خاطر ایشان به مدیر کل دستور داد، معلم و مستخدم بدهد.
در ۱۳۴۰ اولین معلم را به ما دادند. البته هر معلم به محض ورود به کلاس نمیرفت و ابتدا چند ماه برای آنها دوره آْموزشی میگذاشتم و همه روش آموزش ناشنوایان را که اغلب باتجربه به دست آورده بودم به آنها یاد میدادم.
بعد از ۵ سال و اتمام اجاره، یک باغ ۱۵۰۰ متری در خیابان طیب اجاره کردم و ساختمان مدرسه را در آنجا دایر کردم. پس از انتقال به اینجا، شهرداری هر ماه مقداری کمک میکرد؛ منبع دیگر و مهم شهریه بچهها بود.
بعد از بازنشستگی این مکان را به بنیاد فرهنگی امام محمد باقر(ع) واگذار کردم. در این مدرسه افزون بر آموزش نظری، به ناشنوایان حرفهوفن هم آموزش میدادیم؛ از اینرو کارگاه های نجاری, برق, ماشیننویسی و چندین بخش دیگر تأسیس کردیم. در آن وقت حدود ۴۵ دانشآموز مشغول بودند. تعداد وضعیت آموزگاران هم خوب شده بود به طوری که برای همه کارگاه ها معلم داشتیم.
این روند تا سال ۱۳۶۲ یعنی موعد بازنشستی اینجانب ادامه یافت. به هر حال، از نظر تاریخی مدرسه «طیب» را باید اولین مرکز حرفهای برای ناشنوایان اصفهان دانست. زیرا برای اولین بار اینجا آموزشهای کلاسیک حرفهای داشتیم.
طرح ادغام مدارس دولتی و مدارس ملی که قبل از پیروزی انقلاب اجاره شد و دولت مدارس ملی را خرید و آنها را دولتی کرد، ما شرکت کردیم و تبدیل به مدرسه دولتی شدیم؛ ولی برنامههای ما تغییر نکرد و مدیریت همچنان بر عهده خود من بود.
در مورد منابع آموزشی و متون درسی برای ناشنوایان هم بگویم که ما منبع خاصی برای درس دادن نداشتیم و خودمان منابع را به مناسبت سطح تحصیل و دیگر نیاز ها تهیه میکردیم. تا آنجا که خبر دارم، در تهران هم متون درسی و منابع آموزشی خاصی در مدرسههای ناشنوایی وجود نداشت.
در سال ۱۳۶۲ بازنشسته شدم و علیرغم میل باطنی خود از نظام آموزشی ناشنوایان بیرون آمدم و همه را به اداره آموزش و پرورش تحویل دادم.
الان بعد از گذشت چند دهه کار و تلاش وقتی به گذشته مینگرم، ضعفها و قوتها را بررسی میکنم؛ کارنامه کل کار را مثبت ارزیابی میکنم. اما دلیل اصلی موفقیت من در این راه فقط علاقه بود. حتی به هنگام خواب، خوابِ امور آموزشی ناشنوایان را میدیدم. بینهایت به این کار علاقه داشتم. از جاهای مختلف از جمله از مراکز تربیت معلم میآمدند تا این مرکز را ببینند و از تجارب خودجوش ما عبرت بگیرند.
غالباً به بازدیدکنندگان میگفتم که تمام وسایل و لوازم اینجا را با زحمت تهیه کردم و همه برنامهریزیها از خودم بود و کسی کمک جدی نمیکرد. حتی در آغاز، و سال های اولِ شروع آموزش ناشنوایان کمک که نمیکردند هیچ، تخطئه هم میکردند. گاه با مانعتراشی و سنگاندازی جدی هم مواجه میشدیم.
بالاخره حدود سه دهه در حوزه فرهنگ و آموزش ناشنوایان تلاش کردم و در سال ۱۳۶۲ که من از مدرسه ناشنوایان بیرون آمدم، به دوره ثبات رسیده بودم و مشکلات متعدد و موانع جانکاه را پشت سرگذاشته بودم. حداقل ۵۰ شاگرد داشتیم و برنامهریزیها بسیار دقیق و منظم شده بود. بهرحال، با بازنشستگی تقریباً اجباری، این مدرسه به دست آموزش و پرورش و سپس به اداره استثنایی سپرده شد.
بعد از بازنشستگی در سال ۱۳۶۲ تقریباً ارتباطم را با کار ناشنوایان قطع کردم؛ زیرا از بازنشستگی ناراحت شدم؛ آنها میتوانستند مرا تا سال ۱۳۶۴ نگه دارند. ولی بازنشستگی پیش از موعد به من دادند.
این اقدام نسنجیده آنها باعث شد که مأیوس و دلسرد شوم و ارتباط خود را با آموزش ناشنوایان قطع کنم. به ویژه وقتی میدیدم برنامهریزیها مبتنی بر تجارب پیشین نیست. البته اخیراً برخی انجمنهای ناشنوایان به سراغ من آمدهاند و با آنها تبادل فکری دارم. به هر حال، از اینکه هنوز مردم و نهادهای مردمی مرا فراموش نکردهاند، خوشحال هستم. مصمم هستم با آنها همکاری کنم و در جلسات آنها شرکت میکنم و هر چه در توان و تجربه دارم در اختیار آنها قرار میدهم.
مأخذ
دانشنامه ناشنوایان(دانا)، جلد سوم، تهران، مؤسسه فرهنگی فرجام جام جم، ۱۳۸۸٫
یاد ماندگار: گفتگو با حسین گلبیدی نخستین خطشکن سکوت در دنیای کودکان ناشنوای اصفهان
مصاحبهکننده: جواد محقّق
پیش درآمد
یک سال پیش، با نام و کار معلمی آشنا شدم که در نوع خود بینظیر است. مردی مبتکر، منظّم، مسؤول، مبارز، شجاع، فداکار، خودساخته، خستگیناپذیر و ایستاده بر قلّههای تواضع و اخلاص. مردی که عبادت بزرگ خدمت به خلق را سرلوحهی علم و عمل خویش کرده است.
شخصیّت آقای گلبیدی، منشوری چند ضلعی است که آفتاب ایمانش را به نمایش میگذارد و مخاطب را در فضای رنگارنگ تلاش و فعّالیّتهای فراوان و بیوقفه او به اعجاب وامیدارد. معلمی که نخستین خطشکن سکوت، در دنیای کودکان کرولال اصفهان است و یکی از دو بنیانگذار آموزش ناشنوایان در ایران به شمار میرود. اما به دلایلی که ریشه در ایمان و آرمانش دارد، گمنام و بینشان مانده و هرگز به شهرتی که شایسته اوست نرسیده است. طبیعی است که شهرستانی بودن، مکتوب نکردن خاطرات و حوادث زندگی سراسر سعی و مبارزه و پرهیز از پرداختن به کارهای تبلیغی درباره خود در این مهم سهمی به سزا داشته است. اما چه باک که بسیاری از اهالی گمنام زمین، معاریف آسمانند و نامشان در دفتر بندگان مخلص خدا ثبت است.
نخستین دیدارم با او، پس از تماسهای اولیه در یکی از روزهای گرم تابستان سال گذشته میسّر شد. در یکی از اتاقهای مرکز تحقیقات معلّمان اصفهان به گفتگویی چند ساعته نشستیم و آن را روزی دیگر در منزلشان ادامه دادیم. البته، شناختن ابعاد گوناگون زندگی این معلم ارجمند، نیازمند کتابی مستقل است که خود باید بنویسد، اما همین صفحات میتواند شما را با همکاری آشنا کند که وجودش مایه مباهات آموزش و پرورش کشور است و معرفی او برای من، توفیق و افتخاری است که خدای را به خاطر آن شکرگزارم.
آقای گلبیدی! از اینکه پذیرفتید با ما به گفتگو بنشینید، ممنونم. برای آشنایی بیشتر همکاران، ابتدا مختصری درباره خودتان بگویید.
در سال ۱۳۲۷ در اصفهان به دنیا آمدم. شش هفت ساله بودم که به مکتب رفتم. در منطقه مسجد سید اصفهان، آقایی به نام سید عزیز الله سپاهانی بود که مرحوم شده است. ابتدا پیش ایشان و بعد هم به مکتب مرحوم ملا احمد که در مسجد میرزا باقر دایر میشد، رفتم. در مکتبخانه دوم یک روز بازرسی از اداره فرهنگ آمد و به مکتبدار گفت: باید بچهها را به مدرسه جدید بفرستید. دیگر حق ندارید مکتبخانه داشته باشید و اینجا هم باید از فردا تعطیل شود. ما که بچه بودیم، از این حرف خیلی خوشحال شدیم. بلافاصله پوستی را که رویش مینشستیم برداشتیم و دفتر و کتابهایمان را زدیم زیر بغل و بدون اینکه منتظر شویم، چند پله مکتب خانه را دو پله یکی کردیم و به طرف خانه دویدیم.
من از اینکه دیگر میتوانم به مدرسه جدید بروم و روی نیمکت و پشت میز بنشینم، خیلی خوشحال بودم. اما وقتی پدرم آمد و مادرم قضایا را برایش گفت؛ جواب داد: «نه، حسین نباید به مدرسه جدید برود».
مادرم با احتیاط پرسید چرا؟ پدرم که مرد مقدس مآبی بود، گفت: «آنجا میگویند شورت بپوشند و چنین وچنان باشند و این کارها خلاف شرع است.» خلاصه نگذاشت به مدرسه جدید بروم.
این در حالی بود که بچههای بسیاری از علمای بزرگ اصفهان مثل مرحوم حاج آقای صدیقی، حاج میرزا علی هستهای، حاج آقا فخری کلباسی همه به مدرسه جدید میرفتند، اما پدرم قبول نکرد و مرا پیش یکی از دوستانش گذاشت که خیاطی داشت. هشت یا ده سال شاگرد مغازه خیاطی بودم.
سال ۱۳۲۷ که به سربازی رفتم. در پادگان به دلیل اینکه خواندن و نوشتن بلد بودم، مرا در دفتر گذاشتند. یک برگه عبور و مرور هم به دستم دادند که بتوانم برای انجام دادن کارهای دفتری و ارسال مراسلات از پادگان به شهر بیایم و برگردم. من هم از فرصت استفاده کردم و در یکی از آموزشگاههای آزاد ثبتنام کردم و پنهانی دو ماهی درس خواندم و تصدیق کلاس ششم ابتدایی را گرفتم.
دو سال بعد که دوره سربازی تمام شد، یک روز با یکی از دوستانم به اسم آقای توسّلی، که مدیر دبستان جعفری بود، رفتیم بستنی بخوریم. گفت میخواهی برگردی خیاطی؟ گفتم به ناچار بله؛ ولی دلم میخواست کاری داشتم که میتوانستم درس هم بخوانم. گفت حاضری معلم بشوی؟ گفتم چرا که نه؟ گفت بلندشو برویم. و مرا به مدرسه جامعه تعلیمات اسلامی برد و با مدیرش صحبت کرد و قرار شد که با ماهی شصت تومان در آنجا تدریس کنم. البتّه حقوق معلم مدارس رسمی نزدیک به یکصد و پنجاه تومان بود. با وجود این خوشحال شدم و یک سال آنجا درس دادم.
آخر سال به دلیل شوق و ذوقی که برای کارم داشتم و تلاش زیادی که میکردم، ترفیع درجه دادند و شدم مدیر یک مدرسه چهار کلاسه در دروازه دولت که البته تدریس هم میکردم.
همان سال در آموزشگاه فروغ، که مرحوم برجیس مدیر آن بود، ثبتنام کردم و به صورت فشرده درسهای دبیرستان را هم خواندم و امتحان دادم و گواهینامه سیکل اول را گرفتم. سال بعد هم تلاش کردم و توانستم به قول بعضیها دیپلم پنج را بگیرم.
دیپلم پنج دیگر چه نوع دیپلمی است؟آیا این غیر از همان دیپلم ناقص یا دیپلم علمی است؟
نه، همان است. آن وقتها سیکل اول(که به جای دوره راهنمایی فعلی بود) سه سال و سیکل دوم (یعنی دوره دبیرستان فعلی) هم سه سال بود که هرکس آنها را تمام میکرد، به او دیپلم کامل میدادند. اما اگر کسی سه سال سیکل اول را با دو سال از دوره دبیرستان که جمعا پنج سال میشد، میخواند، دیپلم ناقصی میگرفت که به دیپلم علمی هم معروف بود و عدهای هم به آن دیپلم پنج میگفتند. به هرحال بعد از گرفتن دیپلم پنج که یک مدرک رسمی بود، رسما معلم شدم.
چه سالی در آموزش و پرورش استخدام شدید؟
در سال ۱۳۳۳٫ بعد هم فرستادندم به یکی از روستاهای شهرکرد به نام قرهدمبه که در حوالی بروجن است.
آقای گلبیدی، چهطور شد که به تعلیم و تربیت کودکان کرولال علاقهمند شدید؟
در همان ایامی که معلم دبستان جعفری بودم، یک سال بچه کرولالی را به مدرسه آوردند که ثبتنام کنند. خانوادهاش میگفتند این بچه سر کلاس باشد بهتر است، چون توی کوچه بچهها آزارش میدهند و او هم که زبان ندارد اعتراض کند یا به کسی بگوید. درواقع میخواستند سرش را جایی گرم کنند و چون مدرسه هم ملی بود، او را پذیرفتند و ثبتنام کردند.
من که از کلاس بیرون میآمدم میدیدم این بچه گوشهای کز کرده است و غصه میخورد. دلم سوخت و سعی کردم با او رابطه برقرار کنم. اوایل زیر بار نمیرفت. ولی سرانجام با هم رفیق شدیم.
هر وقت مسئولان مدرسه با او کاری داشتند یا میخواستند پیغامی به خانوادهاش برساند که مثلا شهریهاش را بیاورند، به من میگفتند که حالیاش کن. عاقبت توانستم چند کلمهای به او یاد بدهم.
بعد هم یکی از شعرهای کتاب فارسی کلاس اول، من که از گل بهترم/ پسرم آی پسرم را یادش دادم که با زحمت و تلاش به کمک دست و لب میخواند. وقتی او را بردم توی دفتر و جلو معلمها شعر را خواند، همکاران هم مرا و هم او را خیلی تشویق کردند. چون اولین بار بود که چنین اتفاقی میافتاد. این تشویقها مرا در ادامه این کار جدیتر کرد. به همین دلیل از معلم کلاس اول خواهش کردم که با اجازه مدیر او را بفرستد به کلاس من که دوم یا سوم درس میدادم، اما شرط کردم که مثل بقیه بچهها در امتحان شرکتش بدهد، قبول کرد.
من هم دقایق اضافی و زنگهای تفریح با او کار میکردم. خوشبختانه استعداد خوبی داشت و خیلی سریع پیشرفت کرد. به طوری که ثلث اول قبول و ثلث دوم، نفر اول کلاس شد! این موضوع خیلیها را به تعجب واداشت و مایه تشویق بیشتر من شد.
این بود که وقتی خودم مدیر و معلم آن مدرسه چهار کلاسه شدم، او را با خودم به آنجا بردم. صبحها با دوچرخه میرفتم در منزلشان، سوارش میکردم و با خودم میبردمش به مدرسه و در کنار بچهها درسش میدادم و بعد هم با هم برمیگشتیم به خانه.
در ضمن همه اینکارها را هم مجانی انجام میدادم و چیزی از خانوادهاش نمیگرفتم. چون خودم هم پابهپای او یاد میگرفتم. بعد هم که استخدام رسمی شدم و به یکی از روستاهای بروجن رفتم، تحقیق کردم ببینم در آن حوالی بچه کرولالی هست یا نه. گفتند در یک فرسخی اینجا یک نفر هست.
رفتم سراغ پدرش و گفتم اگر بچهات را به مدرسه بفرستی، من مجانی به او خواندن نوشتن یاد میدهم. او گفت: «برو بابا خدا پدرت را بیامرزد! بچههای سالم در مدرسه چه غلطی میکنند که حالا این هم بیاید؟» سرانجام، با واسطه کردن این و آن، راضیاش کردم که بچهاش را بفرستد.
هر روز صبح هفت هشت کیلومتر راه روستایی را با دوچرخه میآمد و برمیگشت. وقتی خواندن و نوشتن مقداری از کتاب را یاد گرفت، نامهای به وزارت نوشتم و توصیههایی هم از امام جمعه وقت اصفهان و بعضی معتمدین دیگر به منزله شاهد موفقیتهایم گرفتم و ضمیمهاش کردم.
محتوای نامه این بود که اگر بچههای کرولال جایی جمع بشوند، من حاضرم به آنها درس بدهم. مدتی بعد جواب نامه آمد که «با توجه به تعهد پنج ساله شما برای تدریس در خارج از مرکز، انتقال شما به اصفهان مقدور نیست.»
فکر کرده بودند من میخواهم به این بهانه به مرکز استان منتقل بشوم! دوباره نامه نوشتم و گفتم که منظور من این نبود که منتقل بشوم. اگر شما بچههای کرولال را به اینجا هم بفرستید، حاضرم به آنها درس بدهم. اما دیگر تا پایان سال تحصیلی خبری نشد. در مرداد ماه، یکی از اداره فرهنگ اصفهان اطلاع داد که درباره انتقالت به اصفهان محرمانه از اداره کل نظرخواهی شده است. من هم معطل نکردم. و به سراغ حاج آقا فیضالله نوری، که یکی از فرهنگیان فاضل و خوشنام اصفهان بود، رفتم و یک نامه برای احمد مهران، که معاون و برادر دکتر محمود مهران وزیر وقت بود، گرفتم در تهران با هر زحمتی بود ایشان را دیدم و توصیهنامه و شهادتنامهها را نشان دادم، خواند و گفت این شهادتها به درد نمیخورد. از کجا معلوم که شما این کارهاید؟ گفتم من تا حالا دو سه نفر را در اصفهان و بروجن تعلیم دادهام و همه همکاران و خانوادهها و مسئولان میدانند و برای همین هم گواهی کردهاند.
گفت… آنها متخصص این امور نیستند؟! ما اینجا یک نفر به نام آقای باغچهبان داریم و اگر ایشان کارتان را تأیید کنند، با انتقال شما موافقت میشود. خداحافظی کردم و پرسانپرسان رفتم سراغ آقای باغچهبان که تا آن وقت نه ایشان را دیده بودم و نه اسمشان را شنیده بودم. وقتی وارد مدرسه شدم، دیدم دخترها و پسرها قاطی نشستهاند. بعضی از دخترها هم از نظر سن خیلی بزرگتر از بقیه بودند. راستش خیلی خوشم نیامد؛ اما خودم را به ایشان معرفی کردم و قضیه را گفتم.
آقای باغچهبان چیزهایی از من پرسید و مواردی را امتحان کرد. مثلاً گفت فرض کن من کر و لالم. این جمله یا این مسئله را برای من تشریح کن و یاد بده. وقتی کارم تمام شد گفت تو خیلی خوب میتوانی با این بچهها ارتباط برقرار کنی. حتی بهتر از ارتباط با بچههای سالم. بعد پرسید:
متأهلی؟ گفتم: نه. گفت حاضری بیایی تهران و با من کار کنی؟ مانده بودم چه بگویم؟! باغچهبان گفت: «اگر به تهران بیایی، به اندازه حقوقت به تو فوق العاده میدهم. یک اتاق هم در مدرسه برایت خالی میکنم و هرکدام از این دخترها را هم خواستی به عقدت در میآورم!» راستش ترسیدم اگر بگویم نه، کار خراب بشود و تأییدم نکند. ناچار گفتم: «اشکالی ندارد.» ایشان گفت: «پس من درباره تأیید کار شما با آقای مهران صحبت میکنم.» وقتی خیالم از آن بابت راحت شد، خداحافظی کردم و یک راست رفتم منزل آیت الله کاشانی. ایشان مرا میشناختند و با هم ارتباط داشتیم.
گفتم آقا دستم به دامنتان! من نمیخواهم تهران بمانم. کاری کنید که برگردم اصفهان. ایشان نامه کوتاهی به وزارت نوشتند و گفتند فردا ببرید به آقایان بدهید. آخر هفته بود. آقای مهران نامه را که دید با تعجب نگاهم کرد و گفت: «آقای باغچهبان را هم دیدید؟» فهمیدم هنوز ملاقاتی بین آنها صورت نگرفته است. گفتم «بله، ایشان مرا امتحان کردند و قرار شد که برای انتقالم با شما صحبت کنند. از من هم خواستند که در همان مدرسه با خودشان کار کنم.» اینها را عمداً گفتم و حسابی هم گرفت. دروغ هم که نبود. نامه آیت الله کاشانی هم که جای خودش را داشت. آقای مهران گفت: «بسیار خوب. دستور میدهم شما را منتقل کنند. به شرطی که به همان کر و لالها درس بدهید. فعلاً بروید، اما شنبه صبح زود بیایید اینجا و کارتان را پیگیری کنید. شنبه رفتم و با کمک مرحوم آقای سید کمال نوربخش، که آن وقتها در تهران خدمت میکردند، پیگیر کارم شدم و دیدم که دستور انتقالم به اصفهان صادر شده است.
یکی دو روز دنبال کارهای اداری بودم و بعد که گفتند خودمان خبر میدهیم، برگشتم اصفهان و رفتم بروجن سر کلاسم. یکی دو ماه خبری نشد، تا اینکه اواسط آبان سال ۱۳۳۴ ابلاغ رسمی انتقالم رسید. اما دیدم مرا به آموزگاری دبستان اسلامی مفیدی، که یک مدرسه ملی بود، فرستادهاند.
رفتم آنجا و گفتم آقا من قرار بود به کرولالها درس بدهم نه بچههای عادی. گفتند ما چیزی از این مسائل نمیدانیم. شما را به سمت آموزگار به مدرسه ما دادهاند و ما هم بچه کرولال نداریم. اما وقتی ناراحتی مرا دیدند، گفتند اگر مدیریت این مدرسه را قبول کنی میتوانی هفتهای شانزده ساعت درس بدهی و بقیه وقتت را هم در همین مدرسه صرف آموزش کرولالها کنی. به ناچار قبول کردم. بعد آگهی کردم که هرکس بچه کرولال دارد، به مدرسه بیاورد تا به او درس بدهم.
خلاصه بعد از چند ماه توانستم هشت شاگرد کرولال پیدا کنم. اواخر سال تقاضای امتیاز تأسیس یک مدرسه مخصوص کرولالها را دادم که در سال ۱۳۳۵ با آن موافقت شد.
اول خانه محقری در خیابان طالقانی اجاره کردم که یک سال و نیم آنجا بودیم و بعد منزل بهتر و بزرگتری مقابل مدرسه چهارباغ رهن کردم و پنج سالی هم آنجا بودیم و …
آموزش و پرورش اصفهان در این زمینه چه کمکهایی به شما میکرد؟
راستش کمک نمیکرد که هیچ، مسخره هم میکردند. در این پنج شش سال کار برای بچههای کرولال، حتی یک مستخدم هم به من ندادند، تا چه رسد به دفتردار و معلم! یعنی از سال ۱۳۳۵ تا ۱۳۴۰ بدون هیچ کمکی یکتنه مدرسه را اداره میکردم. مدیر و معلم و دفتردار و مستخدم مدرسه هم خودم بودم.
تازه عصر که بچهها میرفتند، چهار پنج ساعت دیگر هم در مدرسه میماندم و به ساختن وسایل کمک آموزشی مخصوص کرولالها مشغول میشدم. تابلوهایی که همه ابتکار خودم بود و با لامپهای رنگی و کلیدهای گوناگون کارمیکرد.
چون بچهها فقط از طریق چشم میتوانستند یاد بگیرند. جالب است بدانید که در آن زمان من چیزی درباره کارهای الکتریکی نمیدانستم و بارها دچار برق گرفتگی شدم یا تمام سیمها و لامپهایم سوخت و ناچار شدم همه چیز را از صفر شروع کنم. آن هم با مشکلات مالی شدیدی که داشتم. سال ۱۳۴۰ دیگر طاقتم داشت تمام میشد که شنیدم قرار است دکتر مهران به اصفهان بیاید. به سرعت نامهای به دفتر ایشان نوشتم و تقاضا کردم که در این سفر از مدرسه کرولالهای اصفهان هم بازدید کنند. از دفتر وزیر جواب دادند که ایشان اظهار تمایل کردهاند از مدرسه شما هم بازدید کنند، لطفا به اداره اصفهان بگویید که آن را در برنامه دیدارهای ایشان قرار بدهند.
رفتم اداره و موضوع را گفتم. گفتند لازم نیست، نامه را درآوردم و نشان دادم. دیدند نامه دفتر وزارتی است. آن را بردند پیش مدیر کل که آقای معصومخانی بود، گفته بود: اگر وقت داشتند میآیند! فهمیدم مایل نیست وزیر به دیدن مدرسه من بیاید. چون میدانست که از آنها شکایت خواهم کرد.
خلاصه روزی که قرار بود وزیر بیاید، اعلام کرده بودند که مدیران مدارس برای استقبال به فرودگاه بروند و گفته بودند که تکتک به وزیر معرفی خواهند شد. من هم رفتم. مدیر کل مرا که دید جا خورد و قرار معرفی مدیران به وزیر را لغو کرد. برای اینکه مبادا هنگام معرفی من، اسمم به ذهن وزیر آشنا بیاید و مرا بشناسد. من هم از قبل نامهای آماده کرده بودم که در آن ضمن خوشآمدگویی، وعده دیدار از مدرسه را یادآوری کرده بودم. وقتی وزیر از مقابل صف مدیران مدارس عبور میکرد، به من که رسید، نامه را گذاشتم کف دستش.
مدیر کل و بقیه ایشان را بردند برای بازدید و بعد هم با هم رفتند هنرستان و آنجا معطلش کردند که وقت رسمی مدرسه بگذرد و ایشان به مدرسه ما نیاید، اما آمد. من هم کلاسها را تعطیل نکرده بودم و وقتی ایشان آمدند، مدرسه دایر بود. یکی از بچهها را آماده کرده بودم که با همان زبان اشاره خیر مقدم بگوید. وزیر خوشش آمد. گفتم برنامههای دیگری هم دارم که اگر اجازه بدهید توضیح میدهم. اطرافیان هی اشاره میکردند که تمامش کن، ایشان خستهاند. ولی من بدون توجه به آنها یکییکی تابلوهای کار ریاضی و… را توضیح دادم و ایشان هم گوش کردند. بعد پرسیدند که این تابلوها را چه کسی طراحی کرده و ساخته است؟ گفتم خودم. بلافاصله رویشان را به طرف مدیر کل کردند و گفتند: «یک نشان برایش تقاضا کنید!» بعد رفتیم به دفتر مدرسه و من دفتر یادبود دبستان را دادم دستشان که در آن چیزی بنویسند و امضا کنند. این کار هم به نظرشان جالب آمد. پرسیدند: برگه یادداشت دارید؟ فکر کردم میخواهند ابتدا روی آن بنویسند و بعد توی دفتر پاکنویس کنند. کاغذی آوردم و ایشان رویش نوشت: هزار تومان پاداش به مدیر مدرسه داده شود، و امضا کرد. حقوق من آن زمان ۲۳۲ تومان بود و این پاداش تقریبا پنج برابر حقوق من بود. بعد سؤال کردند چه مشکلاتی دارید؟ گفتم: اداره هیچ کمکی به ما نمیکند! خیلی دست تنها هستم. مدیر و معاون و معلم و حسابدار و مستخدم مدرسه خودم هستم.
دکتر مهران با تعجب نگاهی به آقای معصومخانی کردند و گفتند: چرا به ایشان معلم ندادهاید؟
مدیر کل شروع کرد به توجیه و گفت که هیچ معلمی راضی به کار با ایشان و بچههای کرولال نیست. ولی اخیراً یکی دو نفر را راضی کردهایم که بزودی خدمتشان میفرستیم.
یعنی مشکلتان حل شد؟ نه آقا! تا زمانی که ایشان مدیر کل بود، من همچنان تنها بودم. تازه اذیت و آزارشان هم بیشتر شد. تا اینکه معصومخانی رفت و آقای هدایت الله موسوی مدیر کل شد. اولین معلم و مستخدم را ایشان به ما دادند. مرحوم موسوی از دبیران خوب ریاضی بودند و در زمان آقای درخشش که قرار شد مدیران کل را معلمان انتخاب کنند، به سمت مدیر کل انتخاب شدند.
آقای موسوی چند سال پیش در تهران از دنیا رفتند. خلاصه دو سالی هم در همان محل بودیم و بعد باز تغییر جا دادیم.
به کمک آموزش و پرورش؟
نه به کمک خدا و همت خودمان. در سال ۱۳۴۲ قطعه زمینی به مساحت ۱۵۰۰ متر تهیه کردیم و ساختمانی در آن بنا کردیم و کارگاههای کوچک برق، منبتکاری، نقاشی، ماشیننویسی و… در آن ساختیم تا بچهها علاوه بر سواد، با کارهای درآمدزا هم آشنا شوند.
در آنجا چندتا دانشاموز داشتید؟
سیتایی میشدند که در چند کلاس با معلمهای گوناگون آموزش میدیدند.
این معلمها را چهکسی آموزش میداد؟
خودم، چون جایی برای تربیت معلمان مخصوص این بچهها وجود نداشت. آدمهای علاقهمند و با استعداد را از میان همکاران پیدا میکردم و کمکم آموزش میدادم.
آیا این معلمان، علاوه بر حقوق، مزایایی هم داشتند؟
غالبا نه؛ فقط در زمان وزارت دکتر خانلری اداره اصفهان ماهی پنجاه تومان اضافه بر حقوق به معلمان مدرسه ما میداد که مدتی بعد از تهران نوشتند خلاف قانون است و دیگر ندادند. سال بعدش که دکتر خانلری به اصفهان آمد و تقدیرنامهای هم برای من فرستاد، بهانهای پیدا کردم و نامهای برایش نوشتم که آقای وزیر! دکتر مهران به مدرسه ما آمد و تقاضای نشان برای من کرد که البته اقدامی نشد، چون مدیر کل پیگیری نکرد. ولی صراحتاً بگویم که نه وعده پا در هوا و بینتیجه آقای دکتر مهران مرا از کارم مأیوس کرد و نه تقدیر کتبی شما به فعالیتهای من اضافه میکند، من با خدایم عهدی دارم که آن را انجام خواهم داد. اما شما اگر قصد کمک دارید، آن پنجاه تومان اضافه پرداخت معلمان مدرسه ما را که قطع شده است وصل بفرمایید تا دلگرمی بیشتری داشته باشند. مدتی بعد مقرر شد که اضافه پرداخت مدارس نابینایان و کرولالها که حالا عده آنها بیشتر هم شده بود، استثنائا پرداخت شود.
از معلمانی که در این سالها با عشق و علاقه بیشتری با بچهها کار میکردند، چهکسی در خاطرتان مانده است؟
یکی خانم فرشیدوند بود که الآن هم در همان مدرسه مشغول خدمت است و دیگری هم آقای موسوی که مدتی هم مدیر مدرسه بود. البته بقیه هم در حد انجام وظیفه همکاری میکردند.
آیا هنوز با آن بچهها ارتباط دارید؟
بله، مرتب به سراغم میآیند. به خصوص وقتی که مشکلی داشته باشند؛ یک کانون مخصوص خودشان هم دارند که شعبهای از همان کانون کرولالهای کشور است.
از سالهای تدریس در مدرسه کرولالها خاطرهای ندارید که بگویید؟
خاطره که زیاد است. مثلا یک روز آقای هورفر، معاون وقت اداره، دو نفر بازرسی را که از تهران آمده بودند، به مدرسه آورد. زنگ تفریح بود و بچهها پشت میزها مشغول خوردن چای و بیسکویت بودند. یکی از بازرسها به من گفت: «باید به اینها یاد بدهید که چای را در استکان بخورند و مثل عقبماندهها آن را توی نعلبکی نریزند!» چون حرفش را قبول نداشتم، گفتم: «اگر شما بگویید بهتر است. بگذارید از شما هم چیزی یاد بگیرند». بازرس قیافهای گرفت و اشاره کرد که چای را توی نعلبکی نریزید و با استکان بخورید. یکی از بچه ها که به زحمت میتوانست حرف بزند گفت: «چایی داغ است. تو این را نمیفهمی؟!»
خاطره دیگر اینکه روزی مرحوم حاج شیخ عباسعلی اسلامی مؤسس مدارس جامعه تعلیمات اسلامی سراسر کشور به اتفاق دامادش، آقای فیروزیان که مسئول مدرسه جامعه در اصفهان بود، به مدرسه ما آمدند. آن سال دانشآموزی داشتم که علاوه بر کرولالی کمی هم اختلال حواس داشت و این افتخار را به من هم میداد و میگفت فقط من و تو دیوانهایم.
هرکسی که میپرسیدیم دیوانه است یا نه، میگفت نه، فقط من و تو دیوانهایم. من این قضیه را برای مرحوم اسلامی هم تعریف کردم. ایشان فرمود که بچه را بیاورید و نظرش را درباره ما هم بپرسید. بچه که آمد من آنها را نشانش دادم و گفتم: از این دو نفر کدام دیوانهاند؟ اشاره کرد به آقای اسلامی و گفت اینکه نیست. پرسیدم آن یکی چی؟ با دقت نگاهش کرد و بعد گفت: این یک کمی دیوانه است! آقای اسلامی خیلی خندید و برای دامادش دست گرفت.
مدرسه که تعطیل شد، آقای اسلامی عبا و عمامه را برداشت و قبا را درآورد و بعد از نماز و ناهار که دوباره بچهها آمدند، فرمود: گلبیدی، دوباره آن بچه را بیاور ببینیم بدون لباس آخوندی نظرش دربارۀ من تغییر میکند یا نه؟ پسر را صدا زدم آمد. آقای اسلامی را نشان دادم و گفتم این آقا میگوید که دیوانه است. سرش را تکان داد و با دست اشاره کرد که: اصلا!آقای اسلامی دامادش را نشان داد و گفت این چی؟پسرک باز توی صورت آقای فیروزیان دقیق شد و گفت: این یک کمی قاطی دارد! آقای اسلامی با صدای بلند خندید و خطاب به دامادش گفت: «واقعا که چشم بصیرت دارد!». خاطره سوم به نظم و انضباط مدرسه مربوط است. من اعتقاد داشتم که نظم و انضباط مهمتر از آموختن الفباست. به همین دلیل اگر کسی بیجهت دیر میآمد، او را برمیگرداندم و میگفتم برو و فردا سر وقت بیا!… و به دلیل همین دقت، نظم و نظافت مدرسه واقعاً نمونه بود.
هیچ بچهای میز و نیمکتها و دیوارها را خط خطی نمیکرد. باور کنید در مدت هیجده سال کار در مدرسه آخری که بودم، فقط یکبار کلاسها را رنگ کردیم؛ آن هم به دلیل نجاری توی کلاس بود که خواستیم یکدست باشد.
به هرحال در سال ۱۳۵۵ یا ۱۳۵۶ یک روز استاندار و شهردار و بعضی مقامات اداری آمده بودند بازدید مدرسه، توی یکی از کلاسها شهردار جلو بچهها سیگاری روشن کرد و چوب کبریت را توی کلاس انداخت! بچهها که تا آن وقت چنین بیانضباطی آشکاری ندیده بودند، بیتوجه به حرفهای مقامات و حضور استاندار، بلند شدند و با تعجب اول به چوب کبریت نیمسوخته آقای شهردار نگاه کردند و بعد به صورت ایشان و آخرش هم به من! طفلکیها لابد انتظار داشتند آقای شهردار را به خاطر بیانضباطیاش تنبیه کنم!. البته آقای شهردار با بیادبی تمام، اصلا به روی خودش نیاورد!
جناب گلبیدی! شما آموزش بچههای ناشنوا را با عشق و علاقه انتخاب کردید و به صورت تجربی هم روشهای کار با آنها را آموختید. البته میدانم و قبول دارم که به فرمایش مولا علی(ع): «التّجربه فوق العلم» یا به عبارت دیگر آنچه از علم بهتر است، تجربه است. ولی با این همه میخواهم بپرسم که آیا دوره یا کلاسی در این زمینه ندیدید؟
خدمتتان عرض کنم وقتی ما شروع کردیم، اصلا جایی برای دادن آموزش نبود. یعنی من از صفر شروع کردم و اگر از تنها کلاس آقای باغچهبان در تهران بگذریم، کلاس من اولین کلاس مخصوص کرولالها در ایران بود. یعنی مرحوم باغچهبان و من بدون آنکه از فکر هم باخبر باشیم، به این کار دست زده بودیم. البته ایشان به دلیل در مرکز بودن و آشنایی با مقامات و بعضی مسائل دیگر بیشتر مطرح شدند و کلاسشان رسمیت بیشتری یافت، ولی ایشان هم با علاقه خودشان شروع کردند و جایی نخوانده و نشنیدهام که کلاسی دیده باشند. برای همین هم اصرار داشتند که من بروم تهران و با هم کار کنیم. اما بعدها من دو سفر به آمریکا رفتم و تا حدودی در جریان کارهای آنها قرار گرفتم.
این سفرها کی و چهطور انجام شد؟ لطفاً توضیح بیشتری بدهید.
یکی از این سفرها در فرصتی بود که زمان اختلاف مرحوم باغچهبان با دفتر آموزش کودکان استثنایی پیش آمد. من با خود ایشان و بعدها با دخترشان ثمینه خانم کم و بیش ارتباط داشتم و حتی مکاتباتی با هم داشتیم.
داستان از این قرار بود که فرخرو پارسای معدوم، یکبار که به اصفهان آمده بود، از مدرسه ما هم دیدن کرد. وقتی که داشت تابلوهای الکتریکی و آموزشی مدرسه را، که تقریبا بیستتایی بودند، میدید؛ گفت: «من در فرانسه یا نمیدانم کجا نظیر اینها را دیدهام، لابد شما هم دیدهاید؟» گفتم: «نه، من هنوز توفیق سفر به کشورهای دیگر را نداشتهام. چون خودم که وسعم نمیرسد و بورسهای دولتی هم که مخصوص بزرگزادههاست و بین بچههای وزیر و وکیلها تقسیم میشود!» خانم وزیر اصلا به روی خودش نیاورد که ناراحت شده است و چیزی نگفت. اما به خانم «آهی»، که مدیر کل دفتر کودکان استثنایی بود، گفته بود که فلانی چنین حرفی به من زده است. خانم آهی به من تلفن زد و اعتراض کرد که این چه طرز حرف زدن با وزیر است و چرا رعایت شأن ایشان را نکردهاید و از این حرفها! منتهی حرف من تأثیر خودش را کرده بود. چون چندی بعد نامهای آمد که من و آقای اقاربپرست -که آن زمان مدیر دبیرستان ابا بصیر (مخصوص نابینایان) بود- به تهران دعوت کرده بودند. رفتیم، خانم «آهی» نبود. معاونش به من گفت: «شما زبان فرانسوی بلدید؟» گفتم: «نه» گفت: «حیف شد؛ یک بورس فرانسه داشتیم و میخواستیم شما را بفرستیم. ولی نمیشود».
بعد رو کرد به آقای اقاربپرست و گفت: «شما را هم میخواهیم به ترکیه بفرستیم. زبان ترکی که بلدید؟» آقای اقارب پرست گفت: «حالا که آقای گلبیدی را به فرانسه نمیفرستید، هماهنگ کنید با من به ترکیه بیایند». من گفتم: «من آنجا نمیآیم. ترکها باید بیایند پیش من کار یاد بگیرند!» طرف خیلی بدش آمد.
در همین وقت خانم «آهی» رسید. معاونش به ایشان گفت آقای گلبیدی فرانسه نمیداند و ترکیه را هم قبول ندارد. خانم «آهی» تصدیق کرد و گفت: «بله، ترکیه که چیزی ندارد. فرانسه هم که نمیتوانند بروند. متأسفم». به تمسخر گفتم: «پس ما برویم فرانسه یاد بگیریم» و آمدیم بیرون، حس میکردم که اینها همه برای رد گم کردن است و قصد فرستادن ما به خارج را ندارند.
آقای اقاربپرست پرسید چه کنیم؟ گفتم شما برو امتحان بده و بعد با هم برمیگردیم اصفهان. بعد از مدتی آمد و گفت فلانی بورس من در اصل برای لندن است نه ترکیه.
گفتم شما چیزی نگویید و به همان اسم ترکیه پیگیر باشید. برایم یقین شد که اینها میخواهند منتی سر ما بگذارند و باز هم آشناهای خودشان را بفرستند.
به اصفهان که آمدیم، اداره درخواست گزارش کرد. من هم موضوع را نوشتم و گفتم من هیچوقت ادعای فرانسهدانی نکرده بودم که حالا بهانه اینها بشود و بورس لندن را هم ترکیه جا بزنند. اداره هم از تهران پیگیر شده بود. خانم «آهی» نامه تندی برای من نوشت که: «شما به جای این نامهپراکنیها بهتر است اطلاعاتتان را تکمیل کنید. شما نه لیسانس دارید، نه فرانسه میدانید. نه انگلیسی بلدید و متوقع هم هستید در ضمن ما بورسی برای لندن هم نداریم.» برایش نوشتم که اولاً من هیچجا ادعای فرانسهدانی نکردهام که حالا پاسخگو باشم، ثانیا با مدارکی که همه ساله برای شما و دفترتان میفرستیم، باید میدانستید که لیسانس هم ندارم و تهران دعوتم نمیکردید. اما حالا اگر بهانه شما ندانستن زبان انگلیسی و نداشتن تحصیلات دانشگاهی است، این را اعلام کنید تا با لیسانس خدمت برسم! در ضمن آقای اقاربپرست برای همان بورس لندن که ندادید، امتحان دادهاند.
لیسانس را از کجا میخواستید بیاورید؟
واقعیت این بود که من حدود سال ۱۳۴۹ ترم آخر دانشگاه اصفهان را میگذراندم و زبان انگلیسی و عربی را هم تا حدّی میدانستم. البته رشته تحصیلیام ادبیات عرب بود. خلاصه با این نامه خانم آهی حسابی دلخور شد. به خصوص وقتی فهمید که از دوست من برای لندن امتحان گرفتهاند.
سال بعد، خانم باغچهبان که در جریان درگیری ما با دفتر کودکان استثنایی بود، تماس گرفت و گفت آقایی از یک مؤسسه کودکان استثنایی در آمریکا آمده است و میخواهد اصفهان را هم ببیند. گفتهام آنجا با شما تماس بگیرد. ایشان آمد اصفهان و مدرسه ما راهم دید و بعد که برگشت، چند ماه بعد از من دعوت کرد به آمریکا و من هم پس از ماهها دوندگی، سال ۱۳۵۴ یا ۱۳۵۵ به آنجا رفتم و بیست روزی آمریکا بودم.
از طریق اداری یا به صورت شخصی؟
دعوت تقریباً شخصی بود؛ ولی ما نامه را به اداره دادیم و با پیگیریهایی که شد، مجوّز اداری هم صادر شد. در آنجا هم همان آقا کمک کرد و من را این طرف و آن طرف برد. نیویورک، ایتاکا و… خلاصه چند مرکز مخصوص کرولالها را دیدم و در تبادل نظریههایی که داشتیم، یکی از همان مراکز از من دعوت کرد که برای دوره یک ساله به آنجا بروم. اما هرچه فکر کردم دیدم نمیتوانم این مدت را در خارج از ایران سر کنم و بعد پیشنهاد کردند که از یکی از دورههای دو ماهه استفاده کنم که پذیرفتم.
یعنی همان سفر ادامه پیدا کرد؟
نه، برگشتم ایران و سال بعد دو ماهی رفتم آمریکا و در این فاصله چند تا از تابلوهایی را هم که ساخته بودم، در اندازههای کوچکتر ساختم و با خودم بردم که خیلی هم مورد استقبال قرار گرفت.
تمام مدت در همان مرکز یا مؤسسه بودید؟
نه، با هماهنگی آنها به مراکز و مؤسسات دیگری هم در واشنگتن، تنسی و بعضی ایالتهای دیگر هم رفتم.
مشکل زبان را چه میکردید؟
انگلیسی که کمی بلد بودم و مقداری هم تلاش کردم یاد بگیرم. در مجموع خیلی مشکل پیدا نکردم. چون هر دو طرف زبان لالها را میدانستیم! در ضمن این را هم بگویم که در زمینه مکاتبات انگلیسی و کلاً کارهای مشابه این در مورد مدرسه از حمایتهای معنوی آقای محمد مهریار بهرهمند بودم.
در بازگشت، توقفی در کشورهای اروپایی نداشتید؟
چرا، دو سه روزی در لندن توقف کردم. آشنایی آنجا داشتیم که آمد فرودگاه و رفتیم منزلش. بعد هم جاهای دیدنی شهر را دیدیم. ولی فرصتی نشد تحقیق کنم ببینم مرکز آموزش کرولالهایشان کجاست تا سری هم به آنجا بزنیم.
آقای گلبیدی! مدرسه شما تا چه سالی دایر بود؟
مدرسه بعد از من هم دایر بود ولی فعالیت من در آنجا در سال ۱۳۶۲ خاتمه پیدا کرد. یعنی با احتساب دو سال سربازی و ۲۸ سال خدمت بازنشستهام کردند.
چرا میگویید «کردند» و نمیگویید شدم؟
چون دلم میخواست کارم را ادامه بدهم. اما گفتند دیگر پیر شدهای و باید بروی دنبال استراحت تا جوانها بیایند سر کار. البته یک ماه بعد از صدور حکم بازنشستگی، آقای دکتر حسینی که مدیر کل شد، دوباره مرا دعوت به کار کرد و گفت که به شما احتیاج داریم. ولی راستش چون کمی رنجیده بودم، قبول نکردم و نوشتم که رفتگان را بگذارید بروند و آنهایی را که هستند، قدر بدانید و نگه دارید.
البته این را هم عرض کنم که اوایل انقلاب، یک روز شهید سید کاظم موسوی که معاون آقای رجایی یا باهنر شده بود، به دلیل شناختی که قبل از انقلاب از من داشت، تلفنی دعوت کرد که بروم تهران و مدیر کل دفتر کودکان استثنایی بشوم. میگفت: «فعلاً تو در این رشته از همه باسابقهتری.» ولی من به دلایلی عذر خواستم و نپذیرفتم.
با مدیر بعدی مدرسه ارتباطی نداشتید؟
چرا، گاهی به مدرسه سر میزدم و احوال بچهها را میپرسیدم. متأسفانه بعد از من کسی را به جای من فرستادند که از من میپرسید: «این بچهها چند نفرشان کر و چند نفرشان لال هستند؟! من به اداره نوشتم کسی را مدیر کنید که لااقل بداند هر کری به ناچار لال هم هست. البته بعدها ایشان را برداشتند و کس دیگری جایش آمد. جالب اینکه در همان زمان کسی که فوق لیسانس همین رشته را داشت، گذاشته بودند سرپرست جایی که درودگری یاد میدادند!
با این همه زحمتی که برای این بچهها کشیدید، نگفتید که چه قدر شهریه از آنها میگرفتید؟
آخرین و بالاترین شهریهای که در سال ۱۳۶۲ از بچهها میگرفتم بیست تومان بود. منظورم بیست تا تک تومانی است، نه بیست هزار تومان!
پس هزینههای مدرسه را چه طور تأمین میکردید؟
شهریه ما ماهی بیست تومان بود. ولی اگر کسی یا خانوادهای میتوانست بیشتر بدهد میپذیرفتیم. البته اصل کمکها را مردم خیّر میکردند. بهطوری که ما ساعتهای تفریح به اینها چای و بیسکویت هم میدادیم. در اعیاد مذهبی هم جشن میگرفتیم و شیرینی میدادیم. کتابها را هم که از آموزش و پرورش میگرفتیم، گاهی به خانوادههای بعضیهایشان هم کمک میکردیم.
تعدادی تابلوی آموزشی در گوشه اتاق شماست. آیا اینها را جدیداً برای مدرسه ساختهاید یا همان قبلیهاست که با خودتان آوردهاید؟
شما درد دل مرا تازه کردید! راستش چند سال بعد از بیرون آمدن من، وقتی مدرسه به محل دیگری نقل مکان کرد، یک روز اتفاقی به مدرسه قبلی رفتم. دیدیم این تابلوهایی که با آن همه شور و عشق و استقبال از خطر ساخته بودم، گوشه حیاط مدرسه روی هم تلمبار شده است. آه از نهادم برآمد! درست است که حالا احتمالاً وسایل مدرنتری در اختیار مدرسه قرار داده میشود، اما بیانصافها این تابلوها را زیر باران و آفتاب رها کرده بودند و رفته بودند. با ناراحتی آنهایی را که سالمتر مانده بودند آوردم خانه و برای یادگاری خودم مجددا تعمیر و رنگ کردم که البته چند تایی بیشتر نیستند. من حدود بیست تابلو برای آموزش درسهای گوناگون ساخته بودم که حالا همین چند تا از دست حوادث سالم مانده است. بقیه همه خرد و خراب شد.
بعد از بازنشستگی بیشتر به چه کاری مشغول بودید؟
به همان کارهایی که همان زمانها هم مشغول بودم! به اضافه یکی دو کار تازه.
مگر زمانها علاوه بر کار مدرسه، کارهای دیگری هم میکردید؟
بله، مقداری فعالیتهای اجتماعی و سیاسی داشتم. مثلا سال ۱۳۴۵ در ماه مبارک رمضان یک روز حاج آقا مظاهری، که از علمای سرشناس اصفهان هستند، در مسجد فرمودند که چندی پیش به اتفاق آقای منصورزاده (یکی از وعاظ اصفهان) به مشهد رفته بودیم و آنجا تشکیلاتی دیدیم که برای ایتام کار میکرد. به خانههای آنها سر میزدند، نیازهایشان را برآورده میکردند و خلاصه خیلی از آنها تعریف کردند.
فردا که ایشان به محوطه مسجد وارد شدند به شوخی عرض کردم: «ببخشید حاج آقا! شما دیروز برای منبر رفتن مطالعه نکرده بودید؟» ایشان فرمود: «چهطور مگر؟» گفتم: «آخر آن حرفهایی که میگفتید، به چه درد مردم میخورد؟» فرمودند: «به نظر من که بسیار کار جالبی بود و اجر زیادی هم دارد». گفتم: «اگر کار خوبی است، چرا در اصفهان شروع نمیکنید؟ گفتن تنها که فایدهای برای بچه یتیمها ندارد!» خندیدند و فرمودند: «ما بوقش را زدیم، یکی هم میخوهد که تونش را بتابد. شما حاضرید؟» گفتم چرا که نه… و شروع کردیم.
فردایش با آقای مظاهری رفتیم خدمت آیت الله شمسآبادی – که بعدها به وسیله دار و دسته مهدی هاشمی کشه شد – و موضوع را با ایشان در میان گذاشتیم و خواستیم که سرپرستی کار را قبول کنند. ایشان ضمن تأیید و تشکر فرمودند: «اگر وقت زیادی از من نگیرید حرفی ندارم».
عرض کردم که خیلی مزاحم شما نمیشویم. شما فقط قبض رسید پولها را امضا کنید که اعتماد مردم بیشتر باشد، پذیرفتند. خلاصه همان سال پایههای انجمن مددکاری امام زمان(عج) مخصوص کمک به ایتام گذاشته شد و تا سال ۱۳۴۹ حدود ۶۵۰ خانوار شناسایی شدند و زیر پوشش قرار گرفتند.
در این مدت، محل جمعآوری هدایا و اجناس هم مدرسه بود. در یکی از اتاقها، از برنج و روغن و حبوبات گرفته تا لباس و حتی گوشت جمع میکردیم و طبق برنامهای منظم به خانوادهها تحویل میدادیم.
در سالهای آخری که مسئولیت این کار با من بود، در مدرسه محلی تعیین کردیم که گوسفندهای اهدایی را خودمان در همانجا ذبح میکردیم و گوشت تازه را همراه سایر خوار و بارها به خانوادهها میدادیم.
این انجمن هنوز هم فعال است و در سایر استانها هم شعباتی دارد و حدود سه، چهار هزار خانواده را زیر پوشش دارد و ماهی هفتاد، هشتاد میلیون تومان هزینه میکند.
بله، اتفاقا ما خودمان بعضی هدایا و نذر و نذوراتمان را در تهران به همین انجمن میدهیم. البته شما علاوه بر این انجمن در کانون علمی، تربیتی هم فعالیت میکردید. اگر در آن باره هم توضیحاتی بدهید، ممنون میشوم.
تقریباً همزمان با راهاندازی انجمن کمک به ایتام، تشکیلاتی در اصفهان راه افتاد به نام کانون علمی و تربیتی جهان اسلام. چیزی شبیه حسینیه ارشاد که بزرگانی چون شهید بهشتی، شهید مطهری، شهید مفتح، مرحوم علامه جعفری، آیت الله ناصر مکارم شیرازی و خیلیهای دیگر به آنجا دعوت میشدند و سخنرانی میکردند. این کانون که پنج سالی مدیر عامل آن بودم، در سالهای ۱۳۵۰-۱۳۴۹ با فشار ساواک تعطیل شد، و به دنبالش مرا هم دست و چشم بسته گرفتند و به تهران فرستادند.
اما در همان پنج شش سال فعالیتش مورد اقبال و استقبال بسیاری از بزرگان حوزهها و مخصوصا مردم و جوانان اصفهان قرار گرفت. این کانون کلاسهای متعددی برای دبیرستانی و… داشت که در آن سالها کار نو و جذابی بود. به خصوص که زمین بازی و نمازخانه هم داشت. در جلسات سخنرانی هم پذیرایی به روشهای سنتی و جدید انجام میگرفت. مثلا علاوه بر فرش، میز و صندلی هم برای مدعوین چیده میشد و خلاصه مورد توجه مردم و بزرگان دینی بود.
ظاهراً چند سالی هم مسئولیت پخش مجله مکتب اسلام را در اصفهان به عهده داشتید.
بله، قضیه از این قرار بود که پخش مجله در اصفهان خوب نبود. مجلات آنچنانی، هر هفته مرتب و منظم روی پیشخوان دکههای مطبوعات بود و تنها مجله مذهبی ایران چون پخش رسمی نداشت، نامنظم به دست ما میرسید.
این برای من ناگوار بود. به همین دلیل رفتم پیش آقای دکتر جمال موسوی، استاد دانشگاه اصفهان، که میدانستم با نویسندگان مجله آشنایی دارد و معرفینامهای برای آیتالله مکارم گرفتم و به قم بردم. آنجا از آقای مکارم شنیدم که بعد از تهران، آبادان بیشترین خواننده را دارد و هر ماه هزار شماره مجله در آنجا توزیع میشود.
خلاصه تقاضا کردم فعلاً صد شماره مکتب اسلام برای من بفرستند تا توزیع کنم. بعد هم آمدم و نامههایی به مدیران مدارس، روحانیان شهر و بعضیهای دیگر نوشتم و از آنها برای تبلیغ و خرید مجله دعوت کردم. محل این کار هم، همان مدرسه بود. در کنار تابلو مدرسه، تابلو نمایندگی مجله را هم نصب کردم و دورههای سال پنجم، ششم و هفتم مجله را مرتب و منظم و با افزایش مشترکین به سه هزار نفر، در اصفهان توزیع کردم. البته برای دیگران هم میآمد و مجموعاً چیزی حدود ۵۰۰۰ شماره در اصفهان توزیع میشد.
در این زمینه، آیا خاطره جالبی دارید که بفرمایید؟
خاطرهای که در یادم هست این است که یک روز آقایی به مدرسه آمد و گفت: «من خواهرزاده فلانی، یکی از مسئولان اجرایی مجله مکتب اسلام، هستم. بیماری در بیمارستان نمازی شیراز داشتم و حالا دارم به تهران میروم. مقداری پول کم آوردهام. البته دفترچه حساب در گردش دارم؛ ولی چون شناسنامه همراهم نیست، نمیتوانم برداشت کنم. اگر شما…» نگذاشتم حرفش تمام شود، با عجله صد تومان به او دادم و دعوتش کردم که چند روزی با خانواده مهمان ما باشد. نپذیرفت؛ اما نشانی گرفت که در سفر بعدی بیاید. چند روز بعد، اتفاقی فهمیدم که طرف کلاهبردار است و اصلاً هم فامیل آن بنده خدا نیست. نامهای به قم نوشتم و ضمن نقل ماجرا خواستم که مواظب باشند که طرف اینبار به اسم خواهرزاده من سر ایشان کلاه نگذارد. آن بنده خدا هم سریعاً صد تومان برای من فرستاد و نوشت که چون به حساب من دادهاید، بگذارید همچنان به حساب من باشد!
چهارده سال گذشت و تقریبا قضیه فراموش شد تا اینکه یک روز باز آقایی به مدرسه آمد و گفت: «شما مرا میشناسید؟» دقت که کردم شناختمش. اما بیتفاوت گفتم: «نه… به جا نمیآورم». بعد کلید را برداشتم، به بهانهای بلند شدم و آهسته رفتم طرف در و آن را قفل کردم. طرف فهمید و گفت: «آقا چرا در را قفل میکنید؟» گفتم: «برای اینکه از خواهرزاده آقای فلان صد تومان بستانم و در را باز کنم». با پررویی گفت: «یعنی چه آقا! من به پلیس شکایت میکنم».
گفتم: «احتیاجی نیست شما شکایت کنید، من خودم این کار را میکنم». شماره کلانتری را گرفتم و یک پاسبان خواستم. خلاصه طرف را بردیم کلانتری و دیدیم که همه میشناسندش. افسر نگهبان که قبلاً معلم بود و مرا میشناخت، آقا را سین جیم کرد و خلاصه صد تومان ما در جا وصول شد. بعد هم طرف را محاکمه و زندانی کردند. چون کلاهبرداری زیادی کرده بود.
جناب گلبیدی، زندگی شما بحمد الله سرشار از تلاش برای کمک به دیگران بوده و مسلماً اجر عظیم شما نزد خداوند کریم برای روزی که به تعبیر قرآن: لاینفع مال و لا بنون محفوظ است. بعد از بازنشستگی هم شنیدهام که سخت در تکاپوی رسیدگی به خانوادههای زندانیان هستید. اگر مایلاید در اینباره هم توضیح بدهید.
چیز زیادی برای گفتن ندارم. انجمنی برای حمایت از زندانیان داریم. بههرحال کسی که زندانی میشود، خانوادهاش بیسرپرست میماند و این خودش باعث بروز مشکلاتی میشود که اگر رسیدگی نشود، خدای ناکرده ممکن است جان و مال و حتی ناموس شخص زیان ببیند.
گذشته از آن، همه کسانی که زندانی میشوند، لزوماً دزد و قاچاقچی و آدمکش نیستند. گاهی کسی بدهکار بوده است و نتوانسته بپردازد، یا کسی با کسی اختلاف داشته و او رضایت نداده است. ما با دوستان این موارد را شناسایی میکنیم و در حد توان احتیاجات خود و خانواده آنها را برآورده میکنیم. مثلا قرضش را میپردازیم، طرفش را راضی میکنیم که رضایت بدهد یا به مشکلات درسی بچههایش میرسیم و خلاصه از این جور کارها.
اگر درباه مدارس بنیاد فرهنگی امام محمد باقر(ع) هم توضیحی بدهید ممنون میشوم.
ده دوازده سال پیش عدهای از دوستان با دیدن استعدادهای خوبی که به دلیل ضعف اقتصادی خانوادهها امکان ادامه تحصیل پیدا نمیکردند، تصمیم گرفتند آنها را زیر پوشش بگیرند. چند سالی با کمک مردم خیّر شهر کمک هزینه تحصیلی به بچهها دادند تا اینکه حاج آقا دکتر طالقانی، که در مدرسه حکیم سنایی هم فعالیتهایی داشتند و در مکه هم خدماتی برای حجاج انجام میدادند، یک روز به جلسه آمدند عنوان کردند که بهتر است این کمکها به استعدادهایی بشود که خدایی ناکرده فاسد نباشند. وگرنه کمک به فساد میشود. راهش هم این است که این بچهها از اوایل تحصیل زیر نظر خودتان باشند. از آن تاریخ یک دبیرستان پسرانه تأسیس شد و آقای نیلفروشان، نخستین مدیر کل بعد از انقلاب اصفهان که بازنشسته شدهاند، مدیریت مدرسه را به عهده گرفتند و با همکارانشان بچههای مستعد را شناسایی و انتخاب میکنند و آموزش میدهند.
بعد هم دبیرستان دخترانه و در این اواخر مدرسه راهنمایی و دبستان هم راهاندازی شده است. از متمکنین، شهریه میگیرند و افراد نیازمند را مجانی ثبتنام میکنند و حتی غذا و لباس و لوازم التحریرشان را هم تأمین میکنند. به همت مردم و مسئولان، قدرت بنیاد به جایی رسیده که علاوه بر اصفهان بچههای مستعد بعضی از شهرهای دیگر استان را هم زیر پوشش دارد. این کمکها هم البته به شکل قرض در اختیار افراد قرار میگیرد تا بعدها ارتباطشان با مجموعه حفظ شود و کار هم با کمک خود فارغ التحصیلان ادامه پیدا کند. من هم گاهی خدمتشان هستم و در حد بضاعت کمکی میکنم. از جمله بعضی از تابلوهای بازسازی شده سابق را به مدارس آنها دادهام.
آقای گلبیدی میدانم که خسته شدهاید، ولی اجازه میخواهم سؤالها را ادامه بدهم. چون فکر میکنم هنوز حرفهای نگفتنی زیاد دارید.
درباره فعالیتهای آموزشی، فرهنگی و اجتماعی خود توضیحاتی دادید. اما هنوز از فعالیتهای سیاسی خود حرفی نزدهاید. هرچند بخشی از فعالیتهای سیاسی شما در قالب همان فعالیتهای فرهنگی، مثل مدیر عاملی کانون علمی، فرهنگی جهان اسلام و توزیع مجله مکتب اسلام و… انجام شده است. با این همه با توجه به اشارهای که به روابط نزدکتان با مرحوم آیت الله کاشانی کردید، بفرمایید که در جریان ملی شدن صنعت نفت، چه ارتباطی با مرحوم کاشانی داشتید و حالا، پس از گذشت نزدیک به نیمقرن از آن حادثه، چه برداشتی از وقایع موردنظر دارید؟
فکر میکنم که در نوشتههای معاصران، خطاهایی درباره ملی شدن صنعت نفت راه یافته است. به اندازهای که انسان را در درستی و سلامت این نوشتهها دچار شک میکند. متأسفانه اکثر تاریخهای مربوط به این واقعه را اعضا یا هواداران جبهه ملی نوشتهاند و آنها هم با کمال بیانصافی همه چیز را به اسم مصدق تمام کردهاند. این هم یکی دیگر از مظلومیتهای آیت الله کاشانی است که من از هواداران ایشان بودم و هستم.
ما در نوشتن تاریخ آن روزگار کوتاهی کردیم و نتیجه این شد که جناب مصدق السلطنه قهرمان این ماجرا قلمداد بشود. دو سال پیش هم در یکی از مطبوعات مقالهای دیدم که وادارم کرد پاسخی برای نویسندهاش بنویسم و بفرستم که در یکی از نشریات چاپ شد.
بهرحال، در مجلس دوره چهاردهم، پس از اینکه با واگذاری امتیاز نفت شمال به روسها مخالفت شد، یکی از نمایندگان (به نام آقای رحیمیان)، ضمن تشکر از مخالفت نمایندگان با این مسئله، پیشنهادی به امضای عدهای از نمایندگان تقدیم مجلس کرد که در آن خواسته شده بود برای حفظ تعادل و موازنه منفی، امتیاز نفت جنوب هم از انگلیسیها پس گرفته شود. جالب است که آقای مصدق حاضر به امضای این پیشنهاد نشد و حتی در مخالفت با آن در مجلس سخنرانی کرد.
مصدق در جلسه مورخ ۲۸ آذرماه سال ۱۳۲۳ مجلس، درباره دلیل امضا نکردن نامه پیشنهادی نمایندگان گفت: «… نظر به این که هر قراردادی دو طرف دارد و به ایجاب و قبول طرفین منعقد میشود، لذا تا طرفین رضایت به آن ندهند، قرارداد ملغی نمیشود»! یعنی آقای مصدق این قرارداد استعماری را جزو عقود به حساب آورده و گفتهاند که اگر قرار شود نفتمان را از انگلیسیها پس بگیریم، باید خود آنها هم موافق باشند! معلوم نیست وقتی ایشان، به ادعای هوادارانشان، نفت را ملی کردند، آیا موافقت دولت انگلیس را هم جلب کرده بودند یا نه؟!
به هرحال این تفکر نگذاشت موضوع پیگیری شود. حتی شش سال بعد، یعنی در سال ۱۳۲۹ که مدت قرارداد به پایان رسید، وقتی که موضوع تجدید یا فسخ قرارداد نفت با انگلیسیها در مجلس مطرح شد، کمیسیونی برای تعیین تکلیف قرارداد تشکیل شد تا در آن باره اعلام نظر کند.
این کمیسیون که ریاست آن به عهده آقای مصدق بود، حدوداً در اوایل پاییز تشکیل شد، ولی بحث و بررسی درباره قرارداد به سر آمده با انگلیسیها را آنقدر طول داد که صدای مردم و نمایندگان درآمد و آیت الله کاشانی طی اعلامیهای خطاب به کمیسیون نفت نوشت: «تمام ملت ایران به وسیله تلگرافها و مراسلات و تبریکاتی که از اطراف و اکناف مملکت رسیده با شوق و شعف بیحد و حصر، از پیشنهاد(ملی شدن صنعت نفت) که باعث نجات مملکت از شر اجانت بود، استقبال کردند.
اما کمیسیون اختصاصی نفت به بهانههای غیر موجه به این پیشنهاد روی موافق نشان نداد.»
ایشان در آن نامه به صراحت به ترس اعضای کمیسیون از دولت انگلستان اشاره میکند. با وجود این، کمیسیون همچنان به وقتکشی مشغول بود. تا اینکه فشار افکار عمومی بالا گرفت و رزمآرا، نخست وزیر شاه، در ۱۶ اسفند ترور شد و آقایان جا خوردند و بعد از پنج، شش ماه وقتکشی، فردای همانروز، مصدق موافقت کمیسیون با پیشنهاد ملی شدن صنعت نفت را به مجلس اعلام کرد. مجلس هم در روز ۲۴ اسفند سال ۱۳۲۹ یعنی در زمان نخست وزیری علاء، ملی شدن صنعت نفت را تصویب کرد و…
روز ۲۹ اسفند هم به امضای شاه رسید. پس میبینید که قبل از روی کار آمدن آقای مصدق، نفت قانوناً ملی شده بود و آقای مصدق در آن زمان نماینده مجلس بود و اگر هم موافق بوده باشد، که نبود، یک رأی بیشتر نداشت و نمیتواند تأثیری در ملی شدن نفت داشته باشد.
مصدق در اردیبهشت سال بعد از ملی شدن صنعت نفت به نخست وزیری رسید و البته به دلیل رشته تحصیلیاش، که حقوق بود، و مقامش، که نخست وزیر بود، در جلسات دادگاه لاهه شرکت کرد و اینها همه پس از ملی شدن رسمی و قانونی صنعت نفت است.
اما شما میبینید که تاریخنویسان وابسته به جبهه ملی و هوادار مصدق چهطور همه اینها را به نفع او مصادره کردهاند؟ البته عوام فریبیهای مصدق هم در این مسئله بیتأثیر نبود.
شهید مدرس، چهره بینظیر تاریخ معاصر که هیچکس کوچکترین نقطه ضعفی در زندگی فردی و سیاسی او نیافته، درباره مصدق در مجلس دوره ششم گفته است: «کلاس اول سیاست، عوام فریبی است و من با نبوغی که در آقای مصدق السلطنه سراغ دارم، یقین دارم که ایشان همیشه در کلاس اول سیاست باقی خواهند ماند و هرگز به کلاس دوم ارتقا پیدا نخواهند کرد»!
مدرس بعد از این سخنان، که با صدای احسنت نمایندگان همراه بود، میگوید: «عمر من کفاف نمیدهد، ولی مردم ایران و شما نمایندگان ملت، بیست سال بعد از این خواهید دید که سید حسن مدرس درباره مصدق السلطنه اشتباه نکرده است»!
بعضی از این مطالب را در کتابهای مربوط به این موضوع خواندهام؛ ولی اگر ممکن است مدارک و منابع این مطالب را هم بفرمایید.
منابع این مطالب، نوشتههای خود آقایان و صورت مذاکرات مجلس آن دورههاست. البته من مدارک این حرفها را با ذکر صفحه در همان جوابیهای که دادهام، آوردهام. کتابهایی مثل زندگینامه مصدق السلطنه، مصدق ونهضت ملی شدن ایران، روحانیت و اسرار فاشنشده از نهضت ملی شدن صنعت نفت و بعضی کتابهای دیگر. مقداری هم خاطرات خودم است که جوان بودم و فعالانه این قضایا را پیگیری میکردم و با آقای کاشانی هم مرتبط بودم.
البته بسیاری از حقایق زیر پوشش تبلیغات و تحقیقات به ظاهر علمی و بیطرف بعضی نویسندگان مغرض پنهان شده است. ولی اگر کسی اهل دین و انصاف باشد از لابهلای نوشتههای موجود هم میتواند به حقایق پی ببرد.
ظاهراً حضرت امام هم نظر خوشی نسبت به ایشان و اهدافشان نداشتند.
بله، ایشان در یکی از سخنرانیهایشان خطاب به جبهه ملیهای مرتد تعبیری به این مضمون فرمودند که نگذارید بگویم او حتی مسلم هم نبود. در زمان خودش هم مراجع بزرگ حوزه نجف در اطلاعیهای به اعمال مصدق اعتراض کردند. مراجع بزرگ، مدرس، امام، همه اینها درباره مصدق مسئله داشتند، نهایت عمل او هم نشان داد که امثال مدرس اشتباه نمیکردند.
ایشان در زمان قتل عام ۱۵ خرداد هم، حتی دو خط اعلامیه علیه دستگاه ستم شاهی صادر نکردند. در حالی که به ظاهر از مخالفان شاه بودند. طبیعی است، زندگی اشرافی مانع همراهی با مردم کوچه و بازار میشود. او که دیگر شاهزاده بود و لقب مصدق السلطنه داشت.
جناب گلبیدی، برای اینکه از فضای پر تنش و همیشه شلوغ سیاست بیرون بیاییم، اجازه بدهید برگردیم به مسائل فرهنگی و درس و بحث و مدرسه. اگر مایل هستید درباره تجربهها و روشهایی که در خلال آموزش ناشنوایان به آن رسیدید، توضیحاتی بیان بفرمایید.
یک روز دستهایم را گذاشته بودم روی میز ردیف اول کلاس و برای بچهها حرف میزدم. یکی از آنها به من حالی کرد که وقتی دستهایتان روی میز است، من صدایتان را بهتر میفهمم! بلافاصله فهمیدم که او از ارتعاش منتقلشده به میز استفاده میکند. بلندش کردم و دستش را گذاشتم روی حنجرهام و حرف زدم، گفت خیلی بهتر میفهمم!
فردا کار را با یک قوطی حلبی تمرین کردیم. ارتباط بهتر شد. چند روزی به دنبال وسیله طبیعیتری گشتم که هم قابل حمل و نقل باشد و هم سروصدای زیاد نداشته باشد و هم دست و صورتشان را زخمی نکند.
در نهایت به بادکنک رسیدم. سبک، ساده، و قابل حمل! نتیجه آزمایش عالی بود. بادکنک برای آنها بیشتر از سمعکهایی که بعضیها به آن دسترسی داشتند، مفید واقع شد. یک بادکنک را دو نفری در دستهایمان میگرفتیم و صدای من از طریق ایجاد ارتعاش در پوست آن به دانشآموز منتقل میشد. جالبتر اینکه هرچه بادکنک بیشتر باد میشد، ایجاد ارتباط بهتر صورت میگرفت این کشف، یکی از بزرگترین شادیهای زندگی من و بچهها و مایه تفریح و تفهیم درس بود.
انعکاس این کار در بیرون از مدرسه چه بود؟ راستش آنقدر در دنیای خودم و بچهها غرق بودم که اصلاً یاد بیرون نمیافتادم. بعدها یک روز آقای مهندس رهنما، که از پلسازهای معروف بود و به دلیلی که نمیدانم شنواییاش را از دست داده بود، به مدرسه آمد. یک جلد کتاب آموزشی هم از سفر خارج به عنوان هدیه برای من آورده بود. گفت شما با این بچهها چهطور کار میکنید؟
من بادکنک را دادم دستش و حرف زدم. تعجب کرد. گفت خیلی خوب است. بعد خندید و گفت: حیف که من نمیتوانم توی خیابان بادکنک دستم بگیرم.
البته روشهای دیگر را هم با ایشان تمرین کردیم. مثل استفاده از سمعک یا استفاده از وسیله کوچکی که مرحوم باغچهبان ساخته بود که باید زیر دندان میگذاشتی و ارتعاش صدا را از طریق دندان حس میکردی. این وسیله البته از نظر بهداشتی مناسب نبود. بههرحال همه را امتحان کردیم و ایشان اقرار کرد که بادکنک از همه آنها بهتر است. شما اگر ناشنوا باشید و یک بادکنک را به رادیو یا تلویزیون بچسبانید، صدا را به راحتی درک میکنید.
یادی از مرحوم باغچهبان کردید، آیا خاطره بیشتری از ایشان ندارید؟
نه، ارتباط زیادی باهم نداشتیم. اولین دیدارم با ایشان را که قبلا گفتم. بعدها هم گاهی از حال هم جویا میشدیم، اما به دلیل مشغله زیاد من و همچنین بعضی مسائل سیاسی و اعتقادی خیلی به ایشان نزدیک نمیشدم. با این همه مخالف یکدیگر هم نبودیم.
ایشان یک بار هم که دکتر مظفر بقایی معروف برای سخنرانی در جلسه حزب زحمت کشانش به اصفهان آمده بود، همراه او به دیدن من آمد و مدتی درباره فعالیتهایمان باهم تبادل اطلاعات کردیم. عکس و دستخط آنها را هنوز هم دارم.
هر دو از هیچ شروع کرده بودیم و بدون راهنما و آموزش چیزهایی که از طریق تجربه یاد گرفته بودیم که با عشق و علاقه در اختیار بچهها میگذاشتیم.
البته ایشان به دلیل این که هم در تهران بودند و هم مخالفت با رژیم شاه نمیکردند و هم با مقامات بالا مرتبط بودند، موفقیت بهتری داشتند و اسم و رسم بیشتری هم کسب کردند. طبیعی است که من به دلیل موضع سیاسی و مذهبی خودم و تقیداتی که داشتم، از چنان اهرمهایی برخوردار نبودم. به خصوص که هم در شهرستان بودم و هم با مقامات سیاسی استان رابطه خوبی نداشتم و به دلیل فعالیتهای دیگرم تحت نظر ساواک و شهربانی هم بودم که یکی دو بار کار به دستگیری و فرستادن به تهران و زندان هم کشید.
اما بههرحال مرحوم باغچهبان هم، از آن ارتباط ها چیزی برای خودش نمیخواست و همه را صرف بچهها میکرد و آخرش هم با تهمت و توهین کنارش گذاشتند و کار را از دستش درآوردند. البته بعدها با دخترشان، ثمینه خانم، کم و بیش ارتباط داشتم و ایشان هم یکبار برای دیدن مدرسه ما به اصفهان تشریف آوردند.
برای آخرین سؤال عرض میکنم که در سالهای فعالیت مدرسه شما، صدها تن از وزیران ، استانداران، شاعران، نویسندگان، عالمان دینی، استادان دانشگاه، سفیران کشورهای گوناگون و شخصیتهای علمی و فرهنگی ایران و خارج از ایران از آن بازدید کردهاند و شما هم با دقت و سلیقه، دستخط و عکس همه آنها را تهیه و جمعآوری کردهاید و من بیشتر آنها را دیدم و لذت بردم. مایلم یکی از خاطرات شما را در اینباره، به منزله حسن ختام گفتگو، برای خوانندگان مجله هدیه ببرم.
هرکدام از این آمدنها و رفتنها خودش چند صفحه خاطره است که یکی دو نمونهاش را در خلال صحبت گفتم. اما خاطرهای که دراین فرصت میتوانم بگویم، مربوط به یکی از خانمهای عضو گروه صلح است که بار اول به اتفاق آقای دکتر علی شریعتمداری برای بازدید مدرسه آمد. البته دکتر شریعتمداری به ما لطف داشت و زیاد به مدرسه سر میزد.
بهرحال در دیدارهای بعدی، این خانم مقداری هم فیلم از کلاسها و مدرسه گرفت و رفت. مدتها بعد آقای سراج کازرونی، که بعد از انقلاب وزیر مسکن شد و آن زمان دانشجو بود، به من گفت که فلانی فیلم مدرسهتان را در هفت تپه اهواز نمایش میدادند و میگفتند که به کمک گروه صلح اداره میشود! معلوم شد خانم عضو گروه صلح آمریکایی به ما نارو زده و فعالیتهای ما را به حساب خودشان گذاشته است.
من این موضوع را به چند جا منعکس کردم و قضیه فراموش شد. چندی بعد باز یک خانمیآمد مدرسه و گفت که از طرف گروه صلح آمده است و میخواهد ببیند چه کمکی میتواند به ما بکند. من که هنوز از آن دروغ عصبانی بودم، صدایم را بلند کردم و به مترجم گفتم که به این خانم بگویید که همکارشان چهطور کارهای ما را به نفع گروهشان مصادره کرده است. بپرسید که دولت آمریکا از این حقهبازیها چه سودی میخواهد ببرد؟ و…
خانم آمریکایی که دستپاچه شده بود، شروع کرد با زبان فارسی عذرخواهی کردن معلوم شد که فارس هم بلد است! خلاصه شروع کرد به توجیه و گفتن اینکه بههرحال ما آماده هر نوع کمکی به شما هستیم. من هم گفتم که ما از نظر مالی هیچ نیازی به شما نداریم. اگر راست میگویید مقداری کتاب و مجله و اطلاعات آموزشی به ما بدهید تا بهتر با بچهها کار کنیم. ایشان هم قول داد و رفت ولی تا به حال که خبری نشده است.
با عرض خسته نباشید، از اینکه با بزرگواری تمام، به همه سؤالهای ما جواب دادید، از شما ممنونم.
من هم به خاطر آمدن این همه راه در این گرما و تحمل پرحرفیهای این معلم ساده از شما متشکرم.
مآخذ
مجله رشد معلم، شماره ۱۴۶، دی ۱۳۷۸، ص ۸-۱۵؛ شماره ۱۴۷، بهمن ۱۳۷۸، ص ۹-۱۷٫
دانلود فایل PDF کتاب
مراکز و کتابخانه های ویژه معلولین، همچنین افراد دارای معلولیت جهت دریافت رایگان نسخه کاغذی و چاپی یا نسخه صوتی و گویا آن می توانند با دفتر فرهنگ معلولین مکاتبه نمایند.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.