زندگی پرشور و موفق یک معلول بدون دست و پا!؟
زندگی خوب و بامزه یک معلول بدون دست و پا
نگین حسینی
این مقاله به معرفی و گزارش کتاب زیر میپردازد:
زندگی بی حد و مرز (حکایت الهام بخش یک زندگی خوب و بامزه)، نیک وی آچیچ، ترجمه مسیحا برزگر، نشر ذهن آویز، 1392، 328ص.
این کتاب سرگذشت نیک وی آچیچ، متولد 1982م در استرالیا است. او به رغم فقدان دست و پا، شهرت جهانی دارد، به ورزشهایی مثل موجسواری علاقه دارد، بسیار خوب و جذاب در دانشگاهها سخنرانی میکند، اهل تفکر و نویسندگی است و بالاخره زندگی او گویای این نکته است که معلولیت، مانع و سد راه ترقی و پیشرفت نیست، بلکه انسان میتواند معلولیت داشته باشد ولی به بالاترین مدارج هم برسد.
کتاب «زندگی بی حد و مرز» با عنوان فرعی «حکایت الهام بخش یک زندگی خوب و بامزه» در ۱۲ فصل نوشته شده و جای جای آن نشان دهنده روحیه و انگیزه یکی از عجیبترین انسانهایی است که امروز در عنفوان جوانی به سر میبرد و با نیرویی روانی و انگیزشی، به دیگران روحیه و امید میبخشد.
کتابی که به شرح زندگی و موفقیتهای انسانی خاص بپردازد که با وجود محدودیت ها و نقصهای جسمی، به پیشرفتهای خیره کننده دست یافته، خود کتابی ویژه و شورانگیز است. نیک وی آچیچ درباره خودش مینویسد: «من بدون دست و پا به دنیا آمدم. اما هرگز در حصار شرایط خود نماندم. من به سراسر دنیا سفر میکنم و به میلیون ها نفر الهام میبخشم تا با ایمان، امید، عشق و شجاعت خویش بر ناملایمات زندگی چیره شوند و به آرزوهای خود برسند».
آچیچ در جای دیگر این کتاب مینویسد: «من ایمان دارم که زندگیم حد و مرزی ندارد. دلم میخواهد تو نیز، صرف نظر از دشواریهای زندگیت، چنین احساسی داشته باشی. ما همسفریم. در آغاز سفرمان، لطفاً قدری درنگ کن و درباره تمامی محدودیتهایی فکر کن که بر زندگی خویش تحمیل کرده ای و یا به دیگران اجازه دادهای بر زندگیت تحمیل کنند. اکنون به این بیندیش که رهایی از این محدودیت ها چه حس و حالی دارد. زندگی تو چگونه میبود اگر همه چیز برایت ممکن میشد؟»
«وقتی به دنیا آمدم، پدرم که در اتاق زایمان حضور داشت، از دیدنم بدحال شد و بیرون رفت. پزشکان و پرستاران شوکه شده بودند و به سرعت مرا از مادرم دور کردند. مادرم که پرستار همان بیمارستان بود، متوجه شد که اتفاق بدی افتاده است. پرسید چه شده؟ بچه مرا کجا بردید؟ راستش را بگویید؟ کسی توان نداشت ماجرا را به مادرم بگوید. واقعیت این بود که من بدون دو دست و بدون دو پا به دنیا آمدم، فقط یک تنه بودم!
سونوگرافیهای دوران بارداری مادرم هیچ وقت نشان نداده بود که من چنین شرایطی دارم. تصور کنید که زوج جوانی منتظر به دنیا آمدن فرزندی سالم هستند اما یکباره با این شرایط مواجه میشوند… پرستاران تصمیم گرفتند مرا به مادرم نشان دهند. مادرم وقتی مرا دید، حیرت زده شد، جیغ کشید و گفت این را از جلوی چشمانم دور کنید.
وقتی به دنیا آمدم هیچ کس مرا بغل نکرد. مدت زمانی طول کشید تا پدرم بر احساس شوک اولیهاش غلبه کند و مرا مهربان تر نگاه کند. مادرم افسرده شده بود اما بالاخره حس مادری بر احساسات اولیه او هم غلبه کرد و مرا پذیرفت. از وقتی پا به این جهان گذاشته بودم، یک دنیا غم، مشکل، سؤال، اضطراب و اندوه را برای والدینم آوردم؛ عاقبت این بچه چه میشود؟ از کجا زندگیاش را تأمین کند؟ شغل؟ تحصیلات؟ آینده؟ همه چیز در مورد من در هاله ابهام قرار داشت؛ و البته شاید به نوعی واضح بود: هیچ آینده ای در انتظارم نبود!
پدر و مادرم در سالهای اولیه زندگیام تصمیم داشتند مرا به خانوادهای دیگر بسپارند. پدربزرگ و مادربزرگم در فهرست اولین افراد برای بزرگ کردن من قرار داشتند اما نهایتاً والدینم از این تصمیم منصرف شدند. مسلماً من هرچه بزرگتر میشدم، جای بیشتری در دل آنها باز میکردم. دیگر به سادگی نمیتوانستند مهر مرا از دلشان بیرون کنند.
من کم کم بزرگ میشدم و نگرانی مادر و پدرم در مورد سرنوشتم، با من بزرگتر میشد. تا وقتی خردسال بودم، هنوز متوجه تفاوت میان خودم و دیگران نمی شدم. اما از وقتی به مدرسه رفتم، واقعیت تلخ معلولیتم را بیشتر از هر زمانی احساس کردم. کسی جرأت نمیکرد به پسری نزدیک شود که روی ویلچر نشسته بود، دست و پا نداشت و فقط با دو انگشت کوچک که به جای پای چپ روییده بود، مداد را به دست میگرفت. کسی با من حرف نمیزد. زنگ ناهار تک و تنها بودم. بچه ها مسخرهام میکردند. به من میگفتند موجود فضایی یا صفتهای دیگری به من میدادند که مرا در هم میشکست. کم کم فهمیدم که خودم باید با آنها سر صحبت را باز کنم. گاهی در راهروهای مدرسه با بچه ها حرف میزدم. تمام تلاشم این بود که بهشان نشان بدهم که در درون، یکی هستم عین آنها، یک آدمیزاد، با همان احساسها و نیازها، و فقط بیرونم متفاوت است و من تقصیری ندارم.
سالهای کودکیام در رنج میگذشت. شبهای زیادی به درگاه خدا التماس میکردم، گریه میکردم که معجزه کند و یک دست، فقط یک دست به من بدهد. هر صبح وقتی بیدار میشدم، به شانهام نگاه میکردم ببینم آیا بازویی جوانه زده است؟ اما هیچ خبری نبود! هر صبح افسردهتر، ناراحتتر و ناامیدتر روز را آغاز میکردم و شبها دوباره دعا و مناجات را از سر میگرفتم به امید یک معجزه.
کم کم این اندیشه در ذهنم جان گرفت که شاید خداوند از خلقت من هدفی داشته است. والدینم نیز که افرادی مذهبی هستند، به مرور زمان به این باور رسیده بودند و میگفتند حتماً هدفی در آفرینش تو هست. از وقتی این فکر در من جوانه زد، دیگر منتظر جوانه زدن دست و پایم نشدم. تلاش کردم هدف از آفرینشم را پیدا کنم و سرانجام آن را پیدا کردم. من معجزه ای را که از خداوند طلب میکردم، خودم در زندگیام رقم زدم.»
قسمتهایی از بالا را نقل به مضمون کردم ولی سراسر کتاب جذاب و گویا و حرکتبخش و ضد افسردگی و بی تحرکی است. هر کس به مطالعه این اثر بپردازد، از خواندن هر صفحه آن آنقدر لذت میبرد که کتاب را کنار نمیگذارد مگر آن را تمام کند.
به همه مردم به ویژه معلولین پیشنهاد میکنم کتاب «زندگی بدون محدودیت» را بخوانند. هر صفحهاش حسی خاص به انسان میدهد و وقتی تمامش کنید، احساس میکنید انسان دیگری شدهاید.
مشخصات متن اصلی کتاب چنین است:
Life Without Limits: Inspiration for a Ridiculously Good Life‚ by Nick Vujicic USA‚ Double day Publishers‚ 2010.
مآخذ: زندگی بی حد و مرز، نیک وی آچیچ، تهران، 1392م، جمـ؛ www.neginh.net
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.