سوسن نخجوان
سوسن نخجوان، نویسنده موفق
“وقتي در خوابگاه دانشجويي زندگي ميكردم، براي شستن لباسهايم به زير زمين مي رفتم و بعد لباسها را در طشت ميريختم و با كمك دوعصا تمام طبقات را بالا ميآمدم”.
اين خاطرهاي از زندگي دانشجويي سوسن نخجوان است؛ يكي از افرادي كه در فرهنگ ما “معلول” ناميده ميشود.
نخجوان همچون بسياري از معلولان ايراني، سالهاي تحصيلش را با سختي پشت سرگذاشته و اكنون با انتشار چند رمان و مجموعه داستان، خود را به عنوان يك نويسنده به جامعه شناسانده است.
با او درباره معلوليت، ادبيات ومشكلات معلولان ايراني به گفت وگویی انجام شده است که میخوانید:
– لطفا خودتان را معرفي كنيد.
من سوسن نخجوان هستم، متولد ارديبهشت يكي از سالها! در شهرستان بناب استان آذربايجان شرقي متولد شدم. فارغالتحصيل دانشگاه علوم پزشكي تهران در مقطع كارشناسي رشته مدارك پزشكي هستم.
– دوست دارم بدانم راه رفتن با دوعصا چه احساسي دارد؟
بچه كه بودم و تقريباً در دوران نوجواني، از اينكه مجبور بودم با عصا راه بروم، خجالت ميكشيدم ولي از وقتي كه بزرگ شدم و از لحاظ فكري رشد كردهام، وقتي با عصا راه ميروم، حس غرور به من دست ميدهد؛ مغرور ميشوم از اينكه با وجود مشكلات ناشي از داشتن دو عصا، ميتوانم با روحيه عالي و زندگي شاد، حتي بهتر از دخترهاي ديگر زندگي كنم.
- نگاه مردم برايت چقدر مهم است؟
الان باور نميكنيد كه ديگر اصلاً برايم مهم نيست! وقتي نگاهم ميكنند، با لبخند من شرمنده ميشوند.
– البته من فكر مي كنم خودت با حضور مكررت در جامعه، نگاه ديگران را عادي كرده اي، اينطور نيست؟
صد در صد. اگر در جامعه نبودم، حتماً مردم چنين ديدگاهي نداشتند. وقتي با دوستانم هستم، آنها هيچ وقت احساس نميكنند كه من معلولم؛ مرا مثل خودشان ميدانند. وقتي من ميتوانم چهار سال در خوابگاه زندگي كنم و همه كارهايم را خودم انجام دهم، فكر نميكنيد نام “معلول” براي من و كساني مثل من جايز نباشد؟!
-از ابتداي تحصيلاتت بگو؟
آن روزها وقتي مي ديدم كه مدرسهها باز شده و ب—–چههاي هم سن من به مدرسه مي روند، از مادرم پرسيدم پس من كي به مدرسه ميروم؟ مادرم گفت: تو نميتواني راه بروي، بنابراين تو را در مدرسه ثبت نام نكرديم.
- بعد چه شد؟
تمام غصههاي بچگانه در وجودم شعلهور شد. از دفترهاي خالهام چند كاغذ كندم و با نخ و سوزن بهم دوختم تا دفتر درست كنم و آنطوري تا حدودي غصههايم كم شود.
هرروزكيفي را كه يك نايلكس بيشتر نبود، برميداشتم و با همان دفتر، كنار بچهها تا سر كوچه ميرفتم و ناراحت برميگشتم. يك روز به دختر همسايهمان -رقيه قلي زاده- اصرار كردم مرا به مدرسه ببرد. او هم مرا به مدرسه برد و مديرمدرسه خانم طيبه پيروزي، بدون اجازه والدينم مرا در مدرسه ثبت نام كرد. باورتان نميشود كه من سه روز مخفيانه با لباس خانه به مدرسه رفتم!
روز چهارم چون به جاي ليوان، استكان شيشه اي برده بودم، زنگ تفريح كه شد، بچه ها هلم دادند و استكان شكست وخرده شيشه اش در دست چپم رفت. مدير و باباي مدرسه مرا به دكتر بردند تا بخيه بزند. از آن روز مادرم فهميد. البته پدرم آن زمان در قيد حيات نبود. بنابراين مادرم برايم لباس و كيف و ديگر وسايل را خريد و رفتم مدرسه.
- رابطه بچه ها با شما چطور بود؟
بچهها بخصوص آنهايي كه از خانوادههاي مرفهي بودند، مرا مسخره ميكردند و حتي بعضيها حالت چندش آوري به خود ميگرفتند اما چون به سختي توانسته بودم به مدرسه بروم، برايم مهم نبود. دلم ميرفت ولي به روي خودم نميآوردم.
– شده بود كه از شدت فشار، به فكر ترك تحصيل بيفتي؟
به مرور كه بر اثر پياده روي بين خانه و مدرسه خسته ميشدم و مادرم هم نميتوانست برايم سرويس بگيرد، سال دوم ابتدايي ميخواستم نروم كه آن موقع هم مادرم نگذاشت.
از بس توي برفها ليز خورده و زمين افتاده بودم، از برف بدم ميآمد. الان هم برف حس خوبي دارد ولي من بدم مي آيد!
– چه شد همان مادري كه اول فكر ميكرد دخترش به خاطر پاي معلولش نميتواند درس بخواند، سالهاي بعد باور كند كه دخترش ميتواند در يك شهر دور و بزرگ مثل تهران، ادامه تحصيل بدهد؟
وقتي مادرم سر كار ميرفت و برميگشت و ميديد من درسهايم را خوان——دهام، از داداشهايم مراقبت كردهام، خانه را تميز و مرتب كرده و مثل يك دختر بزرگ همه كارها را انجام دادهام، باورش شد كه من فقط ظاهرم مثل ديگران نيست و با وجود سن كم، قادر به انجام خيلي كارها هستم.
– حالا كه به پشت سرت نگاه ميكني وآن سالها را ميبيني، چه حسي داري؟
از خودم ميپرسم: آيا واقعاً اين تو بودي كه از اين همه سختي، بدون صدمه بيرون آمدي؟! منظورم صدمه روحي است.
– از كي شروع به نوشتن كردي؟
از بچگي جسته و گريخته مينوشتم ولي از سال 1381 بود كه به اين فكر افتادم رماني را كه چند سال رويش كار كرده بودم، چاپ كنم.
اين اثر كه همان رمان “بي پناه” است، در سال 81 چاپ شد. بعد از آن بود كه با مطالعه زياد در اين زمينه، وقت بيشتري گذاشتم و الان معتاد به كتاب خوانيام! در تدارك چاپ رمان دومم به نام “عشق و روح” هستم.
– در آثارت ميخواهي چه چيزي را به مردم جامعه بگويي؟
حقيقت را كه خيليها با نگاهي گذرا آن را نميبييند يا به نوعي سطحينگر هستند.
– فكر ميكني رسالت يك معلول در دنياي ادبيات چيست؟
انعكاس مشكلات و برخوردهاي نامناسب مردم ،جامعه. ولي من وقتي مينويسم، براي همه جامعه مينويسم. بايد نوشتههايم براي تمامي افراد جامعه باشد تا همه از خواندن آن لذت ببرند.
- در سبك شناسي ادبي بحثي داريم كه ميگويد نويسنده بالاخره از پشت اثرش پيدا ميشود. تو چقدر سعي كردهاي در آثارت ظهور كني، به عنوان يك معلول؟
در بالا هم گفتم، بستگي به مهارت خواننده دارد. شايد اگر كتاب “عشق و روح” را بخوانند، بتوانند حدس بزنند كه نويسنده معلول است ولي خيلي به سختي معلوم ميشود، مگر آن كه خواننده مرا بشناسد.
- اين پنهان شدن خوب است يا بد؟
چون به همه مردم علاقه دارم، دوست دارم براي تمامي مردم بنويسم. اگر تنها به خودم فكر كنم كه نشان داده شوم، نوشتههايم محدود ميشود. البته اگر ميخواستم پنهان بمانم، الان با شما مصاحبه نميكردم.
- شنيدهام كه از مشكلات معلولان و بهخصوص از نبود روحيه كار گروهي بين اين افراد دل پري داري. خودت بيشتر بگو؟
وقتي در يك شهرستان زندگي ميكني، فعاليت بيشتر در جامعه حتي در يك NGO كوچك، بسيار سختتر ميشود.
فعاليت بين افراد معلول هم مشكلات خودش را دارد. فرهنگ برخورد بچهها و مسئولان درد آور است. وقتي به اتفاق يكي از دوستان معلول، خدمت سرپرست بهزيستي تبريز رفته بودم و در مورد تأسيس يك سازمان غيردولتي با آنها صحبت ميكردم، در جواب گفتند وقتي انجمن معلولان وجوددارد، چرا ميخواهيد NGOبزنيد و اين يعني اتمام همه حرفها و ايدههايي كه ميخواستيم در شهرستان پياده كنيم. حتي قبول بعضي ايدههاي بسيار پيش پا افتاده هم براي افراد شهرستاني سخت است و باورشان نميشود كه ميتوانند انجام دهند.
– علت چيست؟ چرا يك معلول در كارگروهي ضعيف است؟
علت آن، عدم شناخت بچهها از تمامي مسائلي است كه در شهرهاي بزرگ ديده ميشود چون فرد معلول روحيه ظريفي دارد و برخورد مسئولان هم به گونه ديگري است. وقتي در يك كار گروهي شخص سالم پافشاري ميكند، شايد تحسينبرانگيز هم باشد ولي در مورد معلول قضيه معكوس است؛ برخوردها كاملا اشتباه است.
– چه بايد كرد؟
اول بايد فرهنگ برخورد با يك معلول را در جامعه اصلاح كنيم. فرهنگ كارگروهي معلولان هم خود به خود درست ميشود. مردم هم شايد حق داشته باشند.
همه ما و معلولاني كه موفق هستند، بايد به آرامي در جامعه به پيشبرد كارها بپردازيم تا به تدريج به مسئولان بقبولانيم كه: ما مي توانيم. اين انرژي مي برد، ولي ميشود.
- فكر نميكني اين حركت تا به بالا برسد، خيلي زمان ميبرد؟
مهم زمان نيست؛ مهم پيروزي در كار است.
– هدف بعديات در زندگي چيست؟
اينكه همچنان به نوشتن ادامه بدهم و همينطور به تحصيل در مقاطع فوق ليسانس و دكترا بپردازم.
- دوست دارم جمله يا بيت شعري از تو بشنوم.
به پا خيزم هر آن دم كه زنند بر خاك
به دست گيرم دل رنجور خود بر لب برم آن بر لب برم آن دم
كنم بوسه به زخم شكسته دل
بگويم ميبرم هرجا روم حتي اگر باشي بيبال و بييار
تنهاترين موجود بيمقدار
منبع: همشهری آنلاین، دوشنبه 26 شهریور 1386
دیدگاهتان را بنویسید
می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟خیالتان راحت باشد :)