امید (داستان کوتاه)
این داستان توسط مریم بهاری (کارشناسی ارشد عرفان اسلامی) در 12 آذرماه 1390 تدوین شده است.
پشت پنجرهی پلکهایش آسمان تاریک و تاریکتر میشد و دیگر آنچه از دست عینک ته استکانی پدربزرگش بر میآمد شرمندگی بود و بس. از بچههای کلاس خیلی عقب افتاده بود. یکبار شنیده بود که آقا معلم به مادرش میگفت: «کاش میشد امید را به مدرسه کودکان نابینا فرستاد…». آنقدر که دلش برای نرفتن به مدرسه میسوخت فکر کورشدن چشمهایش را نمیکرد. کم کم خیالاتی شد. سر جایش در اتاق کوچک خانه میایستاد و یکبار آقا معلم میشد و سؤال میپرسید و بعد امید میشد و … و بعد دلش میگرفت و چشمهایش او را ندیده گریه میکردند.
خاطرش آنقدر عزیز بود که مادرش دار و ندارشان را فروخت و خرج درمان چشمهای کوچک او کرد. ولی انگار هر چه بیشتر خرج میکردند. پسرک کورتر میشد. دکترها میگفتند فایده ندارد. نمیشود کاری کرد. آخر خط بود. از خودش بیشتر دلش برای مادرش میسوخت.
دیگر میخواست نباشد. میخواست هیچ چیز نباشد. حتی مادرش، گریه هم نمیکرد. با زندهها بود و با مردهها گفتوگو میکرد.
مادرش دست به دامن پنجره فولاد شد. پسرک را به پنجره بست. دل پسرک چون پنجره فولاد سخت بود و بیصدا. مادرش میگریست و او سکوت را پاسداری میکرد. دستها بر پنجره فولاد چون تمنای عاشقان بر حریر معشوق آرام آرام بوسه میزد و دست پسرک، از سردی فولاد فرار میکرد. فریادها که هیچ، زمزمههای دل سوختگان نیز به دالان تاریک گوش او راهی نمیبردند. کنارش دخترکی بود چون او، با چشمانی تار ولی دل سوختهی صاحب غریب.
فقط خواب میتوانست او را از جایش بلند کند. دخترک را میدید که با چشمانی تر به سوی ضریحی سبز میدود و به دنبال او بالهایی سفید پرواز میکنند… . فریادها، رؤیای او را از هم گسیختند. دخترک بر دستان مردم به این سو و آن سو میرفت… .
دستان سردش را به پنجره میفشرد. کم کم داشت نبودن دخترک را حس میکرد. آرزو میکرد که خوابش ببرد. همیشه در خواب چشمهایش میدیدند. بغض وجودش را فرا گرفت. آرام آرام گریست. دوست داشت با کسی حرف بزند. کسی نبود. با خود زمزمه را آغاز کرد. آهسته آهسته با دستانی بسته به پنجره فولاد، گام برداشت. در خواب نبود ولی میدید. صدای بال پرندگان را از پشت سر خود میشنید ولی دوست نداشت سر را به عقب بچرخاند. در مقابل خورشید داشت طلوع میکرد. با صدای بلند میگریست و با خورشید سخن میگفت. نوری از قلبش گذشت. خودش را دید… .
با چشمانی بسته میدید. خود را یافته بود. امید را. حال و هوای مدرسه را داشت. میخواست برود. مادرش را صدا کرد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.