ويلچر پای من است
چشمت که داخل محوطه میافتد، نگاهت روی کوهی از ويلچر که روی هم انباشته شدهاند، خيره میماند.
اينجا ماشين همه ويلچر است؛ ويلچرهايی که تا رويشان ننشينی نمیفهمی پنجره زندگی آن پايين و هميشه روی ويلچر به کجا باز میشود و چه رنگی دارد.
اينجا آسايشگاه معلولين کهريزک است! جايی که سمفونیاش صدای ويلچرهايی است که با هر حرکتشان روی زمين، چيزی را در قلب تو نيز حرکت میدهند و آن را میخراشند. اينجا پسر شاعری ساکن است که چشمها و پاهايش را از دست داده و کسی پای شنيدن شعرهای او نمینشيند، حتی خانوادهاش هم او را از ياد بردهاند، چون از صدای چرخهای ويلچرش میترسند، زيرا شبها وجدانشان را بيدار و بیخواب میکند.
کسی صدای نفسها و اشکهای مردی که به پهنای صورت تکيدهاش اشک میريزد و تمام بدنش فلج شده و تنها خواسته و آرزويش مرگ است، را نمیخواهد ببيند. او میگويد: حتی عزرائيل هم او را از ياد برده. مردی عکس دخترش را بالای تختش زده، او را هر شب در خواب میبيند، ده سال تمام!
هر شب صدايش را میشنود و دستش را برايش دراز میکند ولی نمیتواند دستهای دخترش را بگيرد زيرا او دستهايش را ده سال قبل از دست داده است.يک نفر میگويد: شماره خواهرش را برايش بگيرم، وقتی میگويم: موفق شدم، فريادی از شادی میکشد، دستهايش را با علامت پيروزی بالا میبرد، توی صورت زردش خون میآيد و گلگون میشود و با دستهای لرزانش گوشی را میگيرد.
سلام میکند، توی صدايش هيجان و شور خاصی است، جملات را تندتند میگويد، میترسد تلفن را کسی از دستش بدزدد، دست آخر میگويد: کی پيشم میآيي؟ و آن طرف سيم ديگر جز صدای بوق تلفنی که قطع شده، صدايی نمیآيد و اين طرف اشکهايی است که گوشی تلفن را خيسخيس کرده و چشمهای اشکآلود و تاری که ديگر نمیخواهند جايی را ببينند.
در اتاقی ديگر، او تصادف کرده و چهار ماه است که روی صندلی چرخدار نشسته، دلش برای دويدن تنگ شده، توی اتاق چهارتختهشان تنها وسيله سرگرمی ضبط صوتی است که میخواند: «چه بدکرداری ای چرخ! چه بدرفتاری ای چرخ! سر کين داری ای چرخ! نه دين داری! نه آيين داری ای چرخ».
پرستارهای اينجا بال ندارند اما عادی نيستند، آنها عادی نيستند، صبری دارند که در تصور هيچکس نمیگنجد، هزار معلول را که خانوادهشان تحمل اداره يک کدامشان را هم ندارند، هر روز تر و خشک میکنند، پای درددلشان مینشينند، شبها حتی پلک نمیزنند. اينها بال ندارند، آنها قلبی دارند که تمام وجودشان را دربرگرفته.
منبع: پرارين پورحاجیزاده، همشهری آنلاین ؛ شمعدانی
در و مادرم به شدت منو با رفتارشون آزار میدن،مثلا مهمون میاد میگن برو تو اتاق،مخصوصا مادرم، امروز برای صدمین بار این حرف رو زد، دلم میشکنه از رفتارش،یا مثلا میرن بیرون بگردن به من اصلا نمیگن تو هم بیا،یا مثلا با خواهرم حرفم شد بهم گفت تو زورت میاد ما راه میریم تو کج کج راه میری،هیچکس نمیتونه درکم کنه،خدا میدونه چقد دلم گرفته …