دریا دل
با سختی تموم در حالی که پیشونیش از عرق خیس شده بودو دمپایی هاش و چرخ های ویلچر تو ماسه ها گیر می کرد..از اون بالای تپه ی شنی تا لب دریا کشون کشون با زمزمه ایی آهسته که هی می گفت: دیگه چیزی نمونده! ویلچرو از قسمت جلوش گرفته بودو با هر چه قدرتی که تو بازوش بود به سمت دریا می کشید..همش برای یه لحظه شادی دل من..
منبع: وبلاگ من و نخاع (mona.special.ir)
دیدگاهتان را بنویسید
می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟خیالتان راحت باشد :)