معصومه نوری
معصومه نوری، معلولیت جسمی دارد و به سختی حرف می زند. او سال گذشته کتابی را با عنوان «چرا صورتم خیس میشود…» با همکاری انجمن معلولان «باور» منتشر و روانه بازار کرد.
*چه شد که معصومه نوری نتوانست مدرسه استثنایی را بپذیرد و در نتیجه به مدرسه عادی رفت؟
– زمانی که من را به مدرسه استثنایی فرستادند، متوجه شدم جای من نمی تواند آنجا باشد. علاقه شدیدی به فراگیری داشتم اما در آن مدرسه همه معلولان، اعم از ذهنی و جسمی در یک کلاس بودند و با انجام بازی و … بیهوده وقت گذرانی می کردند. من هم نتوانستم چنین شرایطی را بپذیرم و درنتیجه به مدرسه عادی رفتم که البته سختی های زیادی هم داشت.
*بله، بی شک دردوران تحصیل مشکلاتی داشته اید. از این مشکلات بگویید.
- وقتی به آن سالها برمی گردم، فکر می کنم چقدر با وجود کودکی ام، صبر داشتم… تقریبا هر روز توسط همکلاسی ها و حتی بعضی معلمان تحقیر می شدم اما بعدا به این نتیجه رسیدم که این سختی ها یک امتیاز بزرگ برایم محسوب می شود. بنابراین سعی کردم با سختی فراوان و با تلاشی بیشتر از گذشته، خودم را و توانمندی هایم را به بقیه ثابت کنم .
بخاطر ضعیف بودن خودم، و اینکه انگشتانم زیاد قدرت نوشتن نداشت و حرکاتم خیلی کند و همراه با لرزش بسیار شدید بود، مجبور بودم خودم را با محیط تطبیق بدهم و همپای بقیه، کارهایم را بکنم. مهم تر از همه، باور نداشتن توانایی من در تحصیل از سوی آموزگاران و همکلاسانم بود. یادم می آید همیشه بچه ها مرا هل میدادند و من همه روزه با زانوهای خونین و لباسهای پاره به خانه بر می گشتم. چون مجبور بودم کند بودن در نوشتن را جبران کنم، خیلی اذیت می شدم؛ همیشه دستانم درد شدیدی داشت ولی درس برایم با تمام این مشقات، یک نعمت بود. همیشه از نمراتم خوشحال بودم و همین باعث ادامه تلاش من بود.
* به نظر من، نقش خانواده در رشد انسان معلول غیر قابل انکار است. خانواده شما چه نقشی در رشد وبالندگی شما داشته و دارند؟
- بله، خانواده نقش بسیار مهمی داشتند. اول از همه دستان مهربان و زحمتکش مادرم را می بوسم که هر لحظه همراه و کمک من بود و همچنین پدر خوب و مهربانم که همیشه مشوق من بود و به من آموخت که تحمل سختی، نتیجه شیرینی به دنبال دارد. همچنین برادر بسیار عزیزم که همیشه در سال های اول تحصیل، با آموزش و پروش و مدرسه ارتباط جدی داشت و خیلی تلاش کرد تا من را در مدارس عادی بپذیرند و هنوز تشویق وحمایت های فراوان او همچنان ادامه دارد.
*چطور شد که به نوشتن علاقمند شدید؟
- از آنجا که همیشه در جامعه مشکلات زیادی برایم پیش آمده، تصمیم گرفتم به جای صحبت کردن، آنها را بنویسم. این کار، یک نوع تخلیه روحی و روانی برایم بود. تغییر دادن نگرش های غلط جامعه نسبت به خود و همنوعانم، مهم تر از بقیه کارها بود. البته ذکر مشکلات این قشر هم اهمیت داشت؛ قشری که فکر میکنم زیاد در جامعه شناخته نشده اند، حتی برای مسئولان…
* مطالعات شما بیشتر در چه زمینه ای بود؟
- روانشناسی و ادبیات.
* از کتاب تان بگویید. از چه زمانی به فکر جمعآوری نوشته های تان وچاپ آنها به صورت کتاب افتادید؟
- من می نوشتم ولی به صورت تفریحی و اصلا فکر چاپ نداشتم.
مدت 2 سال بود نوشته هایم را در کامپیوترم برای خودم نگه داشته بودم.
روزی یکی از دوستان که اهل قلم است، بطور خیلی اتفاقی دید و خیلی اصرار کرد که من آنها را جمع آوری کنم و به چاپ برسانم.
*وقتی کتابتان چاپ شد، عکس العمل اطرافیان تان چه بود؟
- خوشحال بودندو بعضی با تعجب می پرسیدند: واقعا این مطالب را خودت نوشته ای؟!
*یک بخش از کتاب شما «دلنوشته» نام دارد. خود شما چه تعریفی از این واژه دارید؟
- دلنوشته شامل مطالب گوناگونی است که هر کدام در اثر یک اتفاق به فکرم رسید و تصمیم گرفتم آن را برای خودم بصورت ادبی بنویسم.
دلنوشته یعنی چیزی بین نثر و شعر شخصی و عاطفی؛ یا واگویه های شخصی نویسنده که ساده تر از شعر و نثر است.
*درباره انتخاب نام کتاب تان بفرمایید. به راستی «چرا صورتم خیس می شود»؟
- این نام را ترجیح دادم طوری انتخاب کنم که تصمیم گیری نهایی بر عهده مخاطب باشد.
یک نوع سفید خوانی برای مخاطب قرار دادم؛ صورت می تواند بخاطر گریه، برف، باران، عرق شرمساری بر اثر مثلا درک نکردن و… خیس شود.
*خانم نوری، شما یکی ازافرادی هستید که باوجود محدودیت های فیزیکی، خود را به متن جامعه کشانده اید و نخواستید در حاشیه بمانید. این مبارزه با محیط وجامعه را چطور ارزیابی می کنید؟
- این حضور با تمام سختی هایش، خیلی لازم و ضروری است. فکر نکنم اگر من یا افراد مثل من بصورت ایزوله بمانند، جامعه کمکی به آنها کند.
بنابراین حضور در جامعه، روی نگرش افراد غیر معلول و موفقیت خود معلول و قبولاندن توانمندی های فرد توسط خودش به جامعه، خیلی تاثیر گذار است.
اگر خود ما حرکتی نکنیم، چطور باور خود را به دیگران انتقال دهیم؟
*فکر می کنید آیا آنطور که باید، خود را به عنوان یک معلول توانمند به جامعه شناسانده اید؟
- بله اما باید باز هم بیشتر تلاش کنم. فکر می کنم همه ما انسانها توانمندی های نامحدودی داریم و اگر بیشتر تلاش کنیم، این توانمندی ها نمایان خواهد شد.
*خانم نوری، زندگی یعنی…؟
- زندگی یعنی حرکت و تلاش برای رسیدن به هدف.
* در جامعه ما به دلایلی، فرد معلول از یک زندگی طبیعی محروم است. به نظر شما چه اندازه خود فرد معلول وچه اندازه جامعه ومحیط در این مساله نقش دارند؟
- بدون شک جامعه نقش مهمی در زندگی و رسیدن فرد معلول به اهدافش دارد ولی متاسفانه در جامعه ما، باید این نقش را خودمان پر رنگ کنیم.
اگر خودمان حرکت نکنیم و مشکلات را نگوییم، کسی به فکر این قشر نیست.
*آینده را چگونه می بینید و چه برنامه هایی برای فرداها دارید؟
- تصمیم دارم به نوشتن ادامه بدهم. به آینده امیدوارم و توکل می کنم به خداوند …
منبع: سیدمحسن حسینی طاها، وب سایت زنان ایران؛ وب سایت کانون معلولین ایران
ما به هم محتاجیم…
محسن حسینیطه و معصومه نوری دو نفر از آدمهایی هستند که هر روز در کوچه و خیابان از کنار ما عبور میکنند….
کم و بیش مثل ما فکر میکنند، خواستههایی مثل ما دارند و دوست دارند مثل همه ما زندگی کنند. یک اتفاق کوچک در دوران کودکی محسن و معصومه، بخشی از تواناییهای جسمی این دو را گرفته ولی آنها تلاش میکنند و میخواهند که زندگی کنند، که خوب زندگی کنند و خوشبختی را تنفس کنند. محسن و معصومه مثل تمام آدمها، غصه دارند و درد دارند و فشارهای زندگی را به دوش میکشند ولی معتقدند که باید بایستند و تمام دردها را پشتسر بگذارند.
با محسن از سالها پیش آشنا بودم. هم به واسطه شعر و ادبیات و هم به خاطر کار روزنامه نگاریاش که خود به خود دردهای مشترکی را در ما ایجاد میکرد. اما همسر او را تا آن روز ندیده بودم. معصومه نوری متولد نیشابور است و کم و بیش وضعیت محسن را دارد. بیشتر نثر ادبی مینویسد و یک کتاب هم با نام «چرا صورتام خیس میشود» منتشر کرده است. خودش میگوید در رشته روانشناسی بالینی قبول شده ولی به دلیل مخالفت پزشکان نتوانسته در دانشگاه ثبتنام کند. پیش از این در نیشابور مسوول میکس و مونتاژ فیلم و عکس در یک آتلیه هنری بوده است. با محسن در جلسات گروه «باور» که جمعی از معلولان جسمی حرکتی در آن عضو هستند آشنا شده. بعد از ازدواج فرصت کمتری برای نوشتن پیدا میکند و به تازگی یک فروشگاه خدمات کامپیوتر را نیز در نزدیکی محل زندگیشان راهاندازی کرده است. معصومه خیلی اصرار دارد که محسن زودتر کتاب شعرش را منتشر کند.
بیمقدمه و با خنده پرسیدم: «بالاخره کدومتون اون یکی رو گول زد؟!» هر دوی آنها متوجه حرفام شده بودند. معصومه خندید و محسن آرام گفت: «من مخاش را زدم!» و بعد از یک خنده سهنفره، گفتگوی سهنفره ما شروع شد.
سلامت: جدا از شوخی؛ چهطور با هم آشنا شدید؟
معصومه: گروه باور جلسات زیادی را برای ما و دوستانمان برگزار میکرد. من و محسن هم همانجا با هم آشنا شدیم. البته چون محسن شعر میگفت، من هم نثر ادبی مینوشتم، گاهی در بحثهای اینترنتی گروه، درباره آثار هم نظر میدادیم و این شد که باب آشنایی ما با هم باز شد. البته چند باری هم محسن کارهای مرا در روزنامه منتشر کرد.
[بعد به هم نگاه کردند و هر دو لبخند زدند.]
سلامت: و این آشنایی تا ازدواج چهقدر طول کشید؟
محسن: ما از سال 86 تا 87 با هم آشنا شدیم و کمکم به هم علاقهمند شدیم و آبان ماه گذشته در نیشابور عقد کردیم و به تهران آمدیم.
معصومه: البته به همین سادگیها هم نبود. مشکلات زیادی برای این کار به وجود آمد که البته از پس آنها برآمدیم.
سلامت: پس برای ازدواج به مشکل هم برخوردید؟
محسن: بله،زیاد. همه میگفتند سخت است. نمیتوانید، از خیر این کار بگذرید؟ در واقع ازدواج ما بیشتر شبیه جنگیدن بود. جنگیدنی که باید توانایی خود را به همه ثابت میکردیم. حتی یکی از استادان دانشگاه به من صراحتاً گفت: «شما نمیتوانید این کار را انجام بدهید.» ولی ما انجام دادیم.
[و باز به هم نگاه کردند و لبخند زدند]
سلامت: خانوادهها چهطور؟! آنها هم مخالف بودند یا همراهیتان کردند؟
معصومه: هیچکس اول نظر مثبتی نسبت به این اتفاق نداشت ولی ما با خانوادههای خود صحبت کردیم و توانستیم آنها را متقاعد کنیم.
محسن: ما چون خواستیم و به خواستن خود ایمان داشتیم، توانستیم این راه را طی کنیم و مشکلات را کنار بزنیم.
سلامت: مشکلات دیگری هم داشتید؟
معصومه: بله، مشکلات زیاد بود. مثلا برای گرفتن وام ازدواج، مسوول این کار با برخورد اهانتآمیزی چیزهایی را از ما میخواست و میپرسید که اصلا لازم نبود. از ما پرسید اصلا همسر شما کار دارد که بتواند وامها را پس بدهد. در صورتی که من بسیاری از زوجهای جوان را میشناسم که اصلا کاری ندارند و خانوادههای آنان، وام آنها را پرداخت میکنند.
محسن: ما مجبور شدیم برویم و از دفتر روزنامه محل کارم نامه بگیریم که آقای حسینی در این دفتر مشغول به کار است.
معصومه: بعد ازحل این مشکل، دوباره از ما ایراد گرفت که چرا دو امضایتان با هم فرق دارد. خب ما به دلیل مشکلمان، لرزش دست داریم و نمیتوانیم دو امضای دقیقا مثل هم داشته باشیم. خلاصه اینکه برای این وام ما را خیلی اذیت کردند و وامی که به همه یک هفتهای میدهند را دو ماه طول دادند تا پرداخت کنند.
محسن: ولی بالاخره گرفتیم.
[و هر دو لبخند زدند]
سلامت: از قبل هم با هم آشنایی داشتید؟
محسن: چند سال قبل یکی از دوستانام در همین گروه باور به من گفت: یکی از خانمهای گروه دارد کتاب منتشر میکند و میخواهد در آخر کتاب، به رسم یادگاری از هر یک از اعضای گروه که اهل علم هستند هم در این کتاب بگنجاند. شما هم اگر بخواهی میتوانی متنات را بدهی تا در کتاب چاپ شود. من هم با بیمیلی گفتم: مگر بیکارم؟! بعدها فهمیدم که آن خانم همین معصومه خودم است.
[و با هم شروع کردند به خنده]
سلامت: درس خواندن محسن و اینکه کمتر زمان با هم بودن دارید، اذیتتان نمیکند؟
معصومه: کمی سخت است، ولی وقتی پایاننامهاش را دفاع کند فرصت بیشتری را با هم خواهیم بود. البته من اصرار دارم که محسن دوره دکترا را هم بگذراند و دارم برای این کار تشویقاش میکنم. خودش میگویدکه تا همینجا کافی است ولی من فکر میکنم حتما باید تا انتها پیش برود.
سلامت: موضوع پایاننامه چیست؟
محسن میخندد و میگوید: عطار… عطار نیشابوری. بالاخره یک جوری باید خودم را در دل معصومه جا میکردم و این راه خوبی بود .
[و هر دو میخندند]
سلامت: شما بهعنوان زوج خوشبخت لوح و تندیس هم گرفتهاید. حالا این زوج خوشبخت دعوا ومشاجره هم دارند؟
[و باز لبخند میزنند]
معصومه، بله. همه با هم بگومگو دارند. ما هم همینطور. یکی دو بار پیش آمده وقتی که از مسالهای ناراحت بودهایم یا فشار کار اذیتمان کرده اما فقط برای چند ثانیه و زود عذرخواهی کردهایم و همه چیز تمام شده.
سلامت: کار روزنامهنگاری را دوست دارید؟
محسن: خیلی زیاد! ولی گاهی فشار کار زیاد میشود. یکی از مشکلات این است که نمیتوانیم همزمان با گفتگو یادداشت برداریم و این خیلی سرعت ما را پایین میآورد. اگر برای این مشکل راهی پیدا میکردیم، خیلی خوب میشد ولی در کل خوب است. جذاب و متنوع.
سلامت: هدفتان در زندگی مشترک چیست؟
معصومه: خوشبختی، زندگی، با هم بودن
محسن: دوست دارم یک زندگی مستقل داشته باشم و بتوانم در کنار معصومه یک زندگی آرام را سپری کنم. همین.محسن حسینیطه که این روزها در حال آماده کردن پایاننامه فوقلیسانس ادبیات فارسی خود است، میگوید:توجه با ترحم فرق دارد29 سال دارد. متولد پنجم اردیبهشت 1360. شعر میگوید. در حال آماده کردن پایاننامه فوقلیسانس ادبیات فارسی خود است. روزنامهنگار است. آبانماه 1388 با یکی از دوستان خود که وضعیت تقریباً مشابهی دارد ازدواج کرده و همزمان با همه کارهای دیگرش دارد مجموعه شعر خود را هم آماده انتشار میکند. اینها تمام آن چیزی بود که من از محسن حسینیطه میدانستم. به منزل آنها در کرج رفتم. گفتگو را شروع کردم و خیلی سعی میکردم کلمه «معلول» را به کار نبرم، نکند که به آنها بربخورد. اما محسن حرفهای خود را با این جمله شروع کرد و خیال من از این بابت راحت شد: «هر وقت از دست خودم خستهام، هر وقت ناامید میشوم و هر وقت فکر میکنم که هیچچیز آن طور که باید باشد، نیست این جمله پدرم به نقل از ژانپلسارتر به یادم میآید که: اگر یک معلول در یک مسابقه دو اول نشود، حتما خودش مقصر بوده.» این است که همیشه سعی میکنم و زندگی را دنبال میکنم.
سلامت: یعنی همهچیز خوب است؟
چه کسی میتواند بگوید که هیچ مشکلی نیست؟ همه مشکل دارند. همه گرفتاری دارند ولی آنچه اهمیت دارد این است که من به عنوان یک معلول جسمی حرکتی میتوانم از پس آنها بربیایم. نه اینکه بگویم من آدم خیلی توانایی هستم و کارهایی انجام میدهم که کسی نمیتواند. خیلی از افراد شبیه من هستند که میتوانند و میخواهند این کار را انجام دهند و میدهند.
سلامت: ولی خیلی از افراد شبیه تو و با حتی مشکلات حرکتی کمتر هستند که کاملا منزویاند و از جامعه دوری میکنند.
ریشه این برخوردها را نمیشود فقط در خود فرد جستجو کرد. باید محیط زندگی او را هم در نظر بگیریم. اینکه یک معلول بخواهد به جریان زندگی برگردد یک طرف ماجراست ولی نباید فراموش کنیم که ما در محیطی زندگی میکنیم که انسانهای دیگری هم در آن حضور دارند و میتوانند در جریان زندگی ما تاثیر گذار باشد. وقتی خانواده یک فرد با معلولیت جسمی حرکتی، او را از کار افتاده بداند و او را از ابتدا از جامعهای که پر از آدمهای مختلف است دور کند، نمیتوان انتظار داشت که خود فرد با یک دید باز به افقهای روشن زندگی نگاه کند. فرد معلول خواه ناخواه دچار مشکلاتی برای انجام کارهای خود میشود و ممکن است دچار یاس شود و این اطرافیان هستند که باید او را به مسیردرست هدایت کنند و باورهای او را به یقین برسانند.
سلامت: شما هم همین شرایط را داشتهای؟
اتفاقا من خیلی حساستراز دوستان دیگر خود بودم. زود دلگیر میشدم. زود خسته میشدم. به قدری که میخواستم همه چیز را رها کنم ولی پدرم با همان جملهای که اول گفتم، مرا دوباره به مسیر خودم میآورد. خواستن من در کنار درک درست خانوادهام از وضعیت من باعث شد که بتوانم راه خودم را پیدا کنم.
سلامت: در اجتماع چهطور؟آنجا هم مشکل وجود دارد؟
شاید اصلیترین مشکل معلولان جسمی حرکتی نگاه جامعه به آنهاست که آنها را مجبور به عقبنشینی میکند. دلسوزی و ترحم مردم خیلی آزاردهنده است. توجه با ترحم فرق دارد. ما آنقدر توانایی داریم که بتوانیم به مسوولان فشار بیاوریم تا خیابان ولیعصر را برای تردد ما بهسازی کنند و آنقدر قدرتمند هستیم که بتوانیم حق خود را بگیریم ولی نگاههای همراه با ترحم، دلسوزی وحتی طعنه و کنایه خیلی از آدمهای شبیه ما را دلزده میکند.
سلامت: این نوع نگاه برای شما هم به وجود آمده؟
زیاد. خیلی زیاد. تعداد زیادی از آنها را به صورت یادداشت در همشهری واطلاعات چاپ کردهام. شما چه حالی میشوید وقتی که دارید ازدانشگاه برمیگردید، مردم به شما مثل گداها کمک کنند یا چه کار میکنید وقتی مردم شما را زیر نگاه ترحم خود له کنند؟
سلامت: اینها که گفتی، عمدتا مشکلات روحی و روانی بود. از مشکلات دیگرت بگو؟
مهمترین مساله برای معلولان جسمی حرکتی، مساله مناسبسازی فضاهای شهری است. خیلی از این افراد توانایی تحصیل و کار دارند ولی به دلیل فضاهای نامناسب نمیتوانند به این هدف برسند. وقتی افرادی مثل ما در دانشگاه به تحصیل میپردازند، نیاز به کلاسهایی دارند که بتوانند در آن حضور پیدا کنند. وقتی کلاسهای ما در طبقات بالای دانشگاه تشکیل شود و آسانسور هم وجود نداشته باشد، چه طور باید انتظار داشت که فرد معلول بیهیچ دغدغهای به تحصیل بپردازد. خیابانها و پیادهروها هم هنوز برای تردد این افراد مناسب نیست. باید کمی هم به افرادی مثل ما حق بدهید که نتوانند خود را با این وضع منطبق کنند.
سلامت: …پرسیدم پس شما چهطور میتوانی با این مشکل کنار بیایی و الان به جای برسی که خیلی از آدمهای عادی جامعه آرزوی آن را دارند: کار، تحصیلات عالی، ازدواج و…؟
اینها را پرسیدم ولی پیش از اینکه مهندس بخواهد جواب بدهد، این مصرع در ذهنم تداعی شد: «مرد با هرچه خطر هرچه بلا میماند.»
نگاهی کوتاه به برخی از آثار معصومه و محسن
غزل «شب سرد»
در آن شب بارانی و سردی که میرفت
با تو سخنها داشت آن مردی که میرفت
هرگز نشد با تو بگوید درد خود را
عاشقترین مرد پر از دردی که میرفت
با ناتوانی دست خود را هم تکان داد
حتی به روی خود نیاوردی که میرفت
ای سنگدل! با عاشقی پر استقامت
تنها خدا داند چهها کردی که میرفت
یک فصل زرد از زندگی او شروع شد
در آن شب بارانی و سردی که میرفت
غزل «غروب جالیز»
خوبا! بهار با تو دلانگیز میشود
بستان دل بدون تو پاییز میشود
تجویز کرد عقل، دگر عاشقی مکن
دل باعث شکستن پرهیز میشود
نقاش گر به بوم کشد نقش چشم تو
زیباتر از غروب به جالیز میشود
وقتی قدم زنیم، تو از نقص من بری
چشمان عیبجوی همه تیز میشود
و اما متنی از کتاب «معصومه»
با نام «لبخند»:وقتی دل ارزش خودش را از دست بده
چشمهایت دیگه اشکی برای ریختن نداشته باشه
وقتی دیگه قدرت فریاد زدن را هم نداشته باشی
وقتی دیگه هر چی دل تنگات خواسته باشه گفته باشی
وقتی حتی قلم و دفتر هم تنهایت گذاشته باشند
وقتی از درون تمام وجودت یخ بزنه
وقتی چشم از دنیا ببندی و آرزوی مردن کنی
وقتی احساس کنی دیگه هیچ کسی تو را درک نمیکنه
وقتی احساس کنی تنهاترین تنهاها هستی
وقتی باد شمعهای اتاقت را خاموش کند
چشمهایت را ببند و از ته دل بخند که با هر لبخند روحی خاموش جان میگیرد و درخت پیر جوان میشود.
منبع: هفته نامه سلامت؛ وب سایت کانون معلولین توانا
کلام و اندیشه ناتوان است از باز گو کردن احساس و نظر
فقط دو جمله: “آموزگار” بسیار “موثر” “زندگی” هستید.
معنای لذت بخش حیات و امید را پرتو افشانی می کنید.