خاطرات یک نابینا
خاطرات یک نابینا
منصوره ضیاییفر(روشندل)
روزی بنده به اتفاق مادرم به حرم مطهر حضرت معصومه(س) مشرف شدیم. ازدحام جمعیت بقدری زیاد بود که جای سوزن انداختن نبود. من که دخترکی 8-7 ساله بودم طبق عادت همیشه که چادر مادرم یا هر کسی که همراهیم میکرد را میگرفتم، این بار نیز چادر مادرم را گرفتم و پشت سر او به سمت ضریح مطهر حرکت کردم. اما در یک لحظه، جمعیت بقدری در هم فرو رفت که چشم، چشم را نمیپایید چه برسد به من که اصلاً نمیدیدم! گویی بدون اینکه خودت ارادهای برای حرکت داشته باشی از جا کنده میشدی.
من نیز مانند دیگران لابلای انبوه مشغول راز و نیاز و زیارت شدم و بدنبال به اصطلاح مادرم در حال حرکت و زیارت بودم. موقع برگشت نیز باید از لابلای جمعیت عبور میکردیم و همین کار را هم کردیم. من پشت سر مادرم حرکت کردم تا جایی که از حرم بیرون آمدیم. جلو در خروجی برگشتیم تا مجدداً محضر بی بی حضرت معصومه(س) عرض سلام کنیم که ناگهان خانمی که چادرش در دست من بود، با نگاهی متعجبانه و با عصبانیت پرسید: برای چه دنبال من آمدی؟! من از این حرکت زن جا خوردم. کمی فکر کردم، انگار شوکه شده بودم. سپس به خودم آمدم و متوجه شدم کسی که اینگونه با من حرف میزند مادرم نیست و نفهمیدم چگونه در لابلای جمعیت چادر مادرم از دستم رها شده بود. در همین اندیشه بودم که زن دوباره فریاد زد: گفتم برای چه دنبال من آمدی؟ میخواستی مرا تعقیب کنی؟ من در پاسخ گفتم: نه، من مادرم را گم کردهام. زن که متوجه قضیه شد با انگشت به کسی اشاره کرد و گفت: برو پیش آن آقای خادم و بگو که مادرت را گم کردهای. ظاهراً زن متوجه نابینایی من نشده بود، بنابراین گفتم: خانم من نابینا هستم، نمیدانم باید پیش چه کسی بروم. زن که متوجه اشتباهش شده بود از من عذرخواهی کرد و با دادن کلی خوراکی به من، مرا به ستاد گمشدگان حرم برد. در آنجا نیز با اعلام موجودیت من، مادرم مراجعه کرد و ضمن تشکر با خوشحالی مرا با خود خواهد برد.
دیدگاهتان را بنویسید
می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟خیالتان راحت باشد :)