فرشته امرایی
هنوز صدای تقتق عصاهايم در ثبت اولين قدمها پيش از ورود به کلاس درس را به ياد دارم. برای من به عنوان يک دختر جوان دارای معلوليت که تا قبل از آن هرگز به شغل معلمی فکر هم نکرده بود لحظات دلهرهآوری در حال رقم خوردن بود. چند بار پشت سرم را نگاه کردم.
هر لحظه که به کلاس نزديکتر میشدم نبضم تندتر میزد. دو قدمی کلاس که رسيدم پشيمان شدم میخواستم برگردم. من کجا و تدريس کجا. نه! من برای کنترل هيجانهای مهارنشدنی بچههای کلاس اول ساخته نشده بودم. از پيشبينی برخورد و نگاه بچهها مضطرب شدم. نه! اين کار من نيست…
اما ديگر دير شده بود. يک لحظه در کلاس را باز کردم. با بهت به بچهها نگاهی انداختم و وارد شدم. همان لحظه مبصر، برپا داد. دانشآموزان برخاستند. هرچه سعی کردم نتوانستم خودم را خونسرد نشان دهم. با اشاره دست از بچهها خواستم تا بنشينند. با تمام تلاش، اضطرابم را پنهان و خودم را معرفی کردم. فکرش را هم نمیکردم که نيم ساعت بعد همه چيز برای من و دانشآموزان حالت معمولی به خود بگيرد. عصاها و معلوليتم محو شده بودند. از رفتار بچهها متوجه شدم که از حضور من خوشحالند. يکی از شيرينترين روزهای زندگیام در لبخند گرم دانشآموزان و عشق بیدريغ من به آنها رقم خورد.
اينها روايت لحظه اوج زندگی «فرشته امرايي» معلم دارای معلوليتی است که در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری دانشجويان ايران (ايسنا)، «زندگی بی حد و مرز» را موهبت خداوند به خود میداند.
او بيان میکند که از بچگی دلش میخواسته نويسنده شود، اما اشتباهی به سمتی هل داده شده که زيباترين احساسات را نثار زيباترين گلهای زندگی کند.
امرايی به سادگی شروع به معرفی خود میکند: در تيرماه 1350 در نهاوند به دنيا آمدم. از 7 ماهگی به علت تب شديد به فلج اطفال هر دو پا مبتلا شدم. در تهران چند مرحله عمل روی پاهايم صورت گرفت که تا حدودی بهتر شدم اما پای چپم خوب نشد و از 5 سالگی با عصا خو گرفتم.
در دوران تحصيل چه در مدرسه و دانشگاه با وجود اعتماد به نفس بالايم هيچ نگاه ترحمآميزی به من نشد. همه اينها را مديون خانوادهام هستم که با نوع تربيتشان مرا قوی بار آوردند. دبستان که بودم مدير مدرسه، پدرم را صدا زد و گفت از اداره آموزش و پرورش گفتهاند دختر شما بايد به مدرسه استثنايی برود. پدرم هم مجبور شد اين کار را انجام دهد اما من بيشتر از 3-4 ساعت در مدرسه اسثتنايی دوام نياوردم. مرا با معلولين ذهنی در يک کلاس قرار دادند. بعد از چند ساعت مسوول مدرسه گفت که اين دانشآموز نبايد اينجا باشد. خيلی خوشحال شدم. يادم هست وقتی که به مدرسه خودم برگشتم مدير و معلمم از ديدنم اشک شوق ريختند.
در طول دوران تحصيل همواره سعی داشتم از گوشهگيری پرهيز کنم، به همين خاطر رابطه خوبی با همکلاسیهايم برقرار کردم و دوستان زيادی به دست آوردم. سال 71 در رشته علوم انسانی ديپلم گرفتم، همان سال در دانشگاه آزاد بروجرد قبول شدم و در رشته ادبيات فارسی ليسانس گرفتم. تا پايان تحصيلات، بجز سختیهايی که برای بالا رفتن از پلههای دانشگاه متحمل شدم، مشکل خاصی نداشتم اما بعد از گرفتن ليسانس، بريسهای آهنیام را در راه يافتن شغل پوشيدم. در نهاوند کاری که مناسب من باشد پيدا نمیشد.
حدود 2 سال با بيکاری سر کردم تا اينکه از اطلاعيه آموزش و پرورش برای جذب معلم حقالتدريسی باخبر شدم. به اداره آموزش و پرورش نهاوند رفتم و به عنوان معلم حقالتدريس در يکی از روستاهای نهاوند پذيرفته شدم.
تا اينجای کار مشکلی نبود اما از آن روز به بعد فکر رفتن به سر کلاس هيجان و استرسی را در وجودم انداخت. هرچه بيشتر به اين مساله فکر میکردم استرسم بيشتر میشد تا اينکه تصميم نهايیام را برای تدريس گرفتم، بر همه ترسهايم غلبه کردم و به آن روستا رفتم.
همان روز مرا سر کلاس اول فرستادند. اولين مواجههام با بچهها نقطه اوج اضطرابهايم بود اما اين دلهره بيشتر از نيم ساعت دوام نياورد. به قدری با بچهها صميمی شدم که همه چيز فراموش شد. در آن سال همزمان کلاس چهارم را هم به من دادند، چون معلم آن کلاس به خاطر بيماری قلبی نمیتوانست بيايد. دو سال معلم دبستان بودم تا اينکه سال سوم مرا به عنوان دبير ادبيات فارسی به مقطع راهنمايی فرستادند. مسير آن روستا برای رفت و آمد بسيار سخت بود. با مينیبوس به آنجا میرفتم. بالا رفتن از پلههای مينیبوس برايم بسيار مشکل بود اما علاقه به شغلم مرا از ادامه کار بازنمیداشت.
دانشآموزان مرا خانم فرشته صدا میزدند. در تمام مدت تدريس هيچ برخورد نامناسبی از بچهها نديدم البته بعضا کنجکاویهای کودکانهای ايجاد میشد و غالبا میپرسيدند خانم چرا پای شما شکسته است؟ هيچ وقت به بچهها دروغ نگفتم زيرا میدانستم دروغ تاثير بدی در تربيت دانشآموزان دارد. همواره به شاگردانم میگفتم اين عصاها قلب دوم من است. پای من نشکسته، من به دليل مشکلی در دوران کودکی دچار معلوليت شدهام و بايد هميشه با عصا راه بروم.
در طول دوران تدريس متوجه شدم نگاههای کنجکاوانهای که به افراد دارای معلوليت در همه جا میشود به گوشهگيری خود معلولان برمیگردد. اگر معلولان از کودکی در جامعه حضور يابند و کنار ديگر افراد قرار بگيرند روابط و نگاهها عادی میشود. در دهه 70 در شهرستانهای کوچک به دليل نگاه سنتی، غالب افراد دارای معلوليت از ورود به جامعه نگران بودند، کمتر ديده میشدند و از پيشرفت بازمیماندند. حالا وضع کمی بهتر شده اما با وضع مطلوب فاصله زيادی داريم.
مديريت من در طول تدريس خوب بود و با وجود رابطه صميمانهام با بچهها، کلاسهايم نظم خاصی داشتند. بين من و بچهها احترام و دوستی توامان بود. وقتی من داخل کلاس بودم دانشآموزان هيچ وقت با صدای بلند صحبت نمیکردند. بچههای روستا ساده و صميمی هستند و احساساتشان پاک و لطيف است. هميشه فکر میکردم کار با اين بچهها پاداشی است که خداوند به من داده است.
يکی از روشهای تدريس من اين بود که آخر سال تحصيلی از بچهها میخواستم هر نظری در مورد من دارند بنويسند و غالب نظراتی که مینوشتند مثبت بود. يک بار در يکی از نوشتهها خواندم که «خانم فرشته از شما ممنونيم که با اين پای شکسته به ما درس میدهيد. عموی من پايش شکسته بود بعد از دو سه ماه خوب شد ولی شما هنوز خوب نشدهايد».
پنج، شش سال گذشت تا اينکه ما را برای استخدام رسمی به معاينه پزشکی فرستادند. روزی که برای معاينه پزشکی رفتم بجز خودم 3 معلم دارای معلوليت هم آنجا بودند. يک خانم و 2 آقا. همان جا يکی از مسوولين اداره آموزش و پرورش همدان به ما گفت «اين صحنه قشنگی نيست که شما با عصا سر کلاس برويد! ضمنا بچهها حواسشان به عصای شما پرت میشود لذا شما صلاحيت و توانايی تدريس نداريد». بعد تلفن را برداشت و به دکتر مربوطه زنگ زد و گفت «اين افرادی که الان پيش شما میآيند توانايی تدريس ندارند». با اين صحبت ما قبل از معاينه پزشک، حذف شديم.
پزشک به خود من گفت خانم امرايی من هرچه فکر میکنم نمیتوانم شما را رد کنم چون در وجود شما هيچ ايرادی نمیبينم. کلام و اعتماد به نفستان خوب است و از نظر من شما توانايی معلم شدن را داريد ولی چون دستور از بالاست فقط میتوانم برايتان بنويسم که شما در حالت نشسته میتوانيد کارهايی مثل تدريس را انجام دهيد. برای سه نفر ديگر هم همين را نوشت. بعد مسوول کارگزينی اداره آموزش و پرورش گفت شما با توجه به اين نامه نمیتوانيد تدريس کنيد. گفتم شما چکار به نامه داريد، توانايی ما در طول اين پنج شش سال ثابت شده، اما گوش شنوايی نبود.
گفتند بايد اداری شويد. يا بايد دفتردار شويد يا کتابدار. با خودم گفتم به هر حال هدف من خدمت به کشورم است و به ناچار پذيرفتم. مدت 5 سال کتابدار دبيرستان فاطمه الزهرا شاهد نهاوند بودم تا اينکه در سال 87 با رفتن خانوادهام به کرج، من هم به اين شهر انتقالی گرفتم. بعدا به خاطر حذف پست کتابداری، به عنوان معلم پرورشی کار کردم و هماکنون نيز در قسمت سنجش اداری، قسمت امتحانات مشغول فعاليت هستم.
در دوران دانشگاه يک بار استادم به من گفت خانم امرايی شما میدانيد معلوليت به چه میگويند؟ گفتم تا جايی که من میدانم معلوليت يعنی ناتوانی و اختلال در يکی از اعضای بدن. گفت اما از نظر من خيلی از آدمهای سالم به نوعی معلول هستند. گفتم چطور؟ گفت «مثلا کسانی که کينهای، حسود يا دروغگو هستند شايد معلوليتشان به ظاهر ديده نشود اما به نوعی معلول محسوب میشوند. معلوليت ظاهری مشکلی نيست، خدا کند آدمها به اين نوع معلوليتها دچار نشوند». آن جمله برايم بسيار پندآموز بود.
در طول تدريس، حضور بچهها، دنيای پاک و شيطنتهای خاصشان به من روحيه میداد و هيچ چيز به اندازه موفقيت بچهها خوشحالم نمیکرد. اگر خوشحال بودند واقعا برايشان خوشحال میشدم. وقتی در تلويزيون محمدعلی محمديان، معلم مقطع دبستان که برای ابراز همدردی با شاگرد دچار سرطانش، موهای سرش را تراشيده بود ديدم آن حس را با تمام وجود درک کردم. همه دنيای يک معلم شاگردانش هستند. اينکه مرا از بچهها جدا کردند بسيار ناراحت کننده بود اما پس از مدتی دوباره خودم را بازيابی کردم. برای رسيدن به آينده، به گذشته برگشتم. به اين فکر کردم که من از بچگی هيچ وقت قصد نداشتم معلم شوم. از بچگی دوست داشتم نويسنده يا روانشناس شوم ولی هيچ وقت موقعيتی پيش نيامد که اين کارها را فرا بگيرم. در حال حاضر بيشتر مطالعاتم در زمينه روانشناسی است.
مدتی پيش در يک سمينار حضور يافتم. استاد روانشناسیام حين سخنرانی به يکباره مرا صدا زد و خواست پشت تريبون بروم. جمعيت زيادی هم در آن سمينار بودند. استادم گفت اين خانم دچار معلوليت فلج اطفال است اما روحيهاش مثال زدنی است. اولش شوکه شده بودم چون هيچ وقت در حضور چنين جمعيتی سخنرانی نکرده بودم. خيلی معمولی خودم را معرفی کردم و در مورد کتاب «زندگی بی حد و مرز» گفتم که نيک وی آچيچ درباره خودش مینويسد: «من بدون دست و پا به دنيا آمدم. اما هرگز در حصار شرايط خود نماندم. من به سراسر دنيا سفر میکنم و به ميليونها نفر الهام میبخشم تا با ايمان، اميد، عشق و شجاعت خويش بر ناملايمات زندگی چيره شوند و به آرزوهای خود برسند. من ايمان دارم که زندگيم حد و مرزی ندارد. دلم میخواهد تو نيز، صرفنظر از دشواریهای زندگيت، چنين احساسی داشته باشی. ما همسفريم. در آغاز سفرمان، لطفا قدری درنگ کن و درباره تمامی محدوديتهايی فکر کن که بر زندگی خويش تحميل کردهای و يا به ديگران اجازه دادهای بر زندگيت تحميل کنند. اکنون به اين بينديش که رهايی از اين محدوديتها چه حس و حالی دارد. زندگی تو چگونه میبود اگر همه چيز برايت ممکن میشد؟»
در حال حاضر آرزويم اين است که يک روز روانشناس شوم. اول صبح هميشه میگويم که خدايا از تو میخواهم آدمهای خوبی را سر راهم قرار دهی. انتظار من به عنوان يک فرد دارای معلوليت اين است که آدمها را برحسب ظاهرشان قضاوت نکنيم. يک بار يکی از دوستانم به من گفت که در جايی خوانده است معلولين انتخاب شدههای خدا هستند و دوست شدن با آنها دوست شدن با انتخاب شدههای خداوند است.
منبع: مجيد انتظاری، خبرگزاری ايسنا، چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ؛ وب سایت معلولین ایران
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.